سلام سلام بچه ها، چطوره

 حالِ شما؟ قبول باشه دعاها...

خوب و خوش و سلامتید؟ حالِ خودتون،

دلتون، اسباب بازی های قشنگتون، 

مدادرنگی های خوش رنگتون خوبه؟

چی؟ مامان و مامان بزرگ براتون شال گردن و کلاهِ کاموایی بافتند تا سر و صورتتون گرم بمونه؟ چه عالی. بابا و بابابزرگ میوه های فصل پاییز مثل انار و به و خرمالو و سیب گرفتند تا بخورید و سالم بمونید؟ چه خوب.

 

حسابی مراقب خودتون

 سلامتی تون و درس و مشقتون باشید و قدر نعمت های زندگی تون رو بدونید و بابتش خدا رو شکر کنید.

امروز هم با یه بغل شعر و قصه و سرگرمی، به دیدنتون اومدم تا خوشحالتون کنم. بخونید و لذت ببرید. دوستتون دارم.  

بچه های خوب و مهربون. دوستان خلاق و خوش فکرم! امروز با هم یه کاردستیِ ساده و سریع یاد می گیریم. کافیه یه مقوای سفیدرنگ رو به شکلِ درخت برش بدید. بعد رنگ های گواش رو آماده کنید. انگشت های کوچولوتون رو به رنگ های پاییزی آغشته کنید و روی مقوا بزنید. وقتی رنگ ها خشک شد، یه برش کوچک روی رول دستمال کاغذی ایجاد کنید و برگ های مقواییِ درخت رو توی تنه مقواییش فرو کنید.

 

هوهوهواین باد است

می گرددآزاد است

سر بر برگمی کوبد

خاک از دشتمی روبد

می چیندگلها را

می خنددهاهاها

باغ از بادلبریز است

می بینی؟پاییز است!

 

  دوستان خوبم! با دقت و حوصله، اعداد رو به ترتیب به هم وصل کنید تا یک تصویرِ جالب و بامزه، شکل بگیره. بعد هم تصویر رو با رنگ های شاد و قشنگ مدادرنگی هاتون، رنگ بزنید.

 

 بچه‌ها! شما می تونید به این خرگوش کوچولو کمک کنید از بین مارپیچ ها، راهش رو پیدا کنه؟

 

پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه رو دید که توی سطل آشغال گریه می کردند. پیشی پرسید: «میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی وله شدید و بی حال هستید؟» گلابی گنده ای که فقط یک گاز ازش خورده شده بود، گفت: «می خوای بدونی؟ پس گوش کن تا برات تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا رو چراغانی کردند و یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستام توی صندوق میوه بودیم. اول ما رو توی حوض ریختند. نمی دونی چقدر کیف می داد.» یک آلوی درشت از سطل زباله بیرون اومد و گفت: «ما آب بازی کردیم، بالا و پایین پریدیم و خندیدیم.  وقتی آب بازی تموم شد، ما رو توی سبدهای بزرگ ریختند.»یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: «پیشی جان به من نگاه کن! ببین چقدر زشت شدم. دیگه یک ذره هم خوشحال نیستم. ما توی سبد بودیم. اول از همه منو با یک دستمال تمیز خشک کردند، جوری که پوستم برق می زد.» سیب گفت: «راست می گه. منم توی سبد بودم. بعد همه ما رو خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی، کنار هم چیدند. نمی دونی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمونا اومدند، همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.» یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: «اما چه فایده؟ هر کس یکی از ما رو بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه، همه جا پخش و پلا شدیم. جاروی بیچاره ما رو از این طرف و اون طرف جمع کرد.» پیشی با ناراحتی گفت: «چه مهمونای بدی، من که این جور مهمونا رو دوست ندارم.» بعد میوه ها رو از توی سطل برداشت و رفت.