
محمودآبادی- سایه ای روی دیوار، بزرگ و بزرگ تر می شود از کوچه ای به کوچه دیگر. در گرمای ظهر تابستان و روزهای سرد و ابری زمستان سایه مثل یک گوژپشت است. صدای نفس خسته اش توجهت را از دیوار به پیاده رو منحرف می کند. پسرک گونی بزرگش را روی زمین می گذارد و آه بلندی می کشد و کمرش را می مالد.
به کف دستهایش نگاهی می اندازد، سیاه و زخمی اند. کثیفی صورتش به هیچ وجه نمی تواند رنگ پریدگی چهره و ضعف چشمانش را مخفی کند. حلقه کبود دور چشمانش، صورتش را تیره تر نشان می دهد.
لباس نازک و آستین کوتاهش که به هیچ وجه پوشش مناسبی برای محفوظ داشتن پسرک از بادهای سرد پاییزی به شمار نمی آید منجر به لرزش بدنش و قرمزی انگشتانش شده است. در سطل زباله را باز می کند. روی انگشتان پایش می ایستد و تا کمر داخل سطل خم می شود.
می داند چه می خواهد. در یک چشم به هم زدن آنچه را که به دنبالش آمده از زباله ها برمی دارد و در گونی اش می اندازد. چهره اش بر اثر دولاشدن داخل سطل، قرمز و رگ پیشانیش متورم شده است. به اطرافش توجهی ندارد. انگار دنیای او دنیای دیگری است.
سنش در حدود 13-12 ساله نشان می دهد اما قد کوتاهی دارد. نفس عمیقی می کشد، گوشه گونی را مچاله می کند و آن را باتمام زور روی کولش می اندازد.
بدن نحیفش زیرگونی پنهان می شود تنها پشتی خمیده و کیسه ای بزرگ می ماند. پسرک می رود و سایه اش محو می شود.
این حال و روز بچه هایی است که تلخی روزگار را دور زده اند نه این که به خوشی برسند، فقط خواسته اند به عنصر «کمک خرج» تبدیل شوند،از هر سنی بینشان پیدا می شود از افرادی که در کتاب ها کودک خطابشان می کنند تا 20-19 ساله هایی که بدون فهمیدن دوران کودکی، حالا مرد بودن را هم باید یدک بکشند.
«نصیر» حاضر به گفت و گو نمی شود، تاکید دارد که به او نگوییم زباله گرد. می گوید: من لاکی ام، نان خشکی ام. می پرسم پس چرا سرت داخل سطل زباله بود؟ با خنده پاسخ می دهد حالا ما یک بطری خالی دیدیم.
همیشه که این طور نیست! این کیسه را می بینی تا شب باید پرش کنم البته نصفه که می شود با یکی از بچه های فامیل که گاری دارد همراه می شوم دوباره تکرار می کند.«ما زباله گردی نمی کنیم.» راهش را می گیرد و می رود.
می پرسم خانه ات کجاست؟ با خنده پاسخ می دهد محله «داش گری» می خوای بیای؟!!! او نام یکی از محله های شمال شهر را که سال هاست عوض شده می گوید.
او را به حال خودش می گذارم تا کیسه اش را به دور از چشم ماموران شهرداری حمل کند که به قول خودش اگر او را ببینند که زباله گردی می کند کیسه اش را از او می گیرند و شاکی می شوند.
انبار ضایعات
آدرس جایی که ضایعات می خرند را از قبل گرفته ام، چند انبار در خیابان های مختلف شمال شهر، مردی با پیژامه ای کردی و پیراهنی کهنه در حالی که گاهی نگاهی به انتهای خیابان دارد و گاهی به پسر بچه بازیگوشی که روی تکه آهن های انبار بالا و پایین می پرد نگاه می کند. جلوی در بزرگ آهنی نیمه باز سلامم را علیک می گوید.
کیسه های بزرگ پر از بطری، پلاستیک، جعبه های میوه تا خورده یا شکسته و در گوشه دیگر چند شاخه آهن و وسایلی مانند پنکهِ زوار در رفته و قابلمه و هرچه نشانی از فلز و پلاستیک دارد چیزهایی است که در این انبار دیده می شود.
زمین انبار خاکی است و هیچ بوی ناخوشایندی هم به مشام نمی رسد، پسربچه دست از بازی کشیده جلو می آید و دست مرد را می گیرد.چشم های سبز رنگش روی صورت آفتاب سوخته و رنگ تیره پوستش چهره اش را معصومانه تر نشان می دهد.
همچنان که در حال ورانداز محیط هستم می پرسم شما مالک این انبار هستید.
مرد من من کنان می گوید: نخیر، شما از شهرداری آمده اید؟ پاسخم آرامش می کند و ادامه می دهد: با یکی از دوستانم این جا را اداره می کنیم قرار است یک وانت امروز این آهن ها را بار کند، به من گفته بیایم در را باز کنم.
پاسخ هایش نشان می دهد رکود به کار آن ها هم آمده است، «آن وقت ها خوب بود، الآن خوب نیست، یک روز شاید 10 هزار تومان کاسب شویم یک روز به 20 هزار تومان برسد که نمی رسد، وضع خراب است، تازه او که از ما می خرد هم پول دیر می دهد.»
دفتر حساب و کتابش را نشانم می دهد و می گوید: 2 میلیون تومان باید بشود تا یک میلیون تومانش را بدهد اما اینجا همه ضایعات را خریده ایم، همه می خرند، ما به همه گفته ایم که از سطل آشغال چیزی برندارند چون میکروب دارد، آلودگی دارد، البته شهرداری هم گیر می دهد و اگر ببیند بد می شود.
چند سال است کار ضایعات می کنید؟ 6-5 سالی می شود، قبل از این کارگری می کردم، چون بچه هایم بیماری تالاسمی داشتند از پس مخارج بیماری شان بر نمی آمدم به پیشنهاد یکی از فامیل ها آمدم در کار ضایعات الآن ماهی 150 هزار تومان برای هر نفر از بچه ها باید بدهم که خونشان را عوض کنند بدون پول آمپول و هزینه های دیگر، اما امسال این کار هم خراب شده خدا بخیر کند.
«عجب گل» به پسر بچه چشم سبز اشاره می کند و می گوید او هم تالاسمی دارد. 3 بچه دارم وقتی همسرم فهمید بچه سوم را باردار است تلاش کردیم یک دارویی، آمپولی استفاده کند تا بچه بیمار دیگری نداشته باشیم اما گفتند بچه زنده است و خونش به گردنمان می شود.
الآن آهن را کیلویی چند می خرند؟
الان 570 تا 580 از ما می خرند اما همین یک سال پیش هزار تومان هم می خریدند، می دانید، دست زیاد شده، همه آن هایی که تا یک سال پیش کارگری می کردند و از روستاها به شهر آمده بودند بیکار شدند، خوب مرد بیکار شود خرج خانه اش را چطور بدهد؟ از دزدی که بهتر است، همه رو آورده اند به ضایعات جمع کردن! خوب بود، درآمدش هم خراب نبود اما همین طور که ضایعاتی ها زیاد شدند درآمد کم شد. حرف هایش را که حلاجی می کنم می بینم این رکود ساختمان و ساخت و ساز سرنخ بسیاری از بیکاری ها و تمام ناهنجاری هایی که به دنبال بیکاری آمده است را به دست آدم می دهد.
کارت ضایعات داریم
نمی خواهد شهر را بچرخی. در هر کوچه و خیابانی حداقل صدای حرکت یک گاری با صدایی که کلمه «نان خشکیه»، «لاکیه» را از ته گلو فریاد می زند و با کمی مکث پشت سر هم با لهجه داد می زند «لاک کهنه، کفش کهنه، سماور کهنه و... می خریم» را می شنوی! این سمفونی برخواسته از فقر که حالا منبع درآمد عده زیادی از شهروندان شده است چنان ابهتی به عنوان کار پیدا کرده که برای هر که بخواهد از این راه امرار معاش کند توسط استانداری کارتی صادر می شود به عنوان «کارت ضایعات».
حاشیه خیابان صیاد
ساعت از 14 گذشته، در حاشیه بولوار صیاد شیرازی دو جوان به همراه یک پیرمرد، گاری هایشان را از سربالایی به سمت شمال شهر حرکت می دهند، سنگینی گاری ها خبر از روز پر برکت برایشان دارد، روز از نیمه نگذشته که مسیر خانه را در پیش گرفته اند.
«ناصر» کارتش را نشانم می دهد تا ثابت کند کارش درست است و هیچ کدام از قطعه هایی که حمل می کند دزدی نیست و از همه مهم تر او و دوستانش دست به سطل های زباله نمی زنند، البته سرک کشیدن چنین افرادی به سطل های زباله از دید هیچ شهروندی پنهان نمانده است.
چند ساله ای؟
19 را تمام کردم.
چند سال است کار ضایعات می کنی؟
2 سال البته کارگر ساختمان بودم، بیکار که شدم خرج خانه بالا رفته بود، جایی بنایی هم نبود رفتم کارت ضایعات گرفتم، درآمدش بد نیست از بیکاری بهتر است.
برای 50 تومان
مردی که این جمع 3 نفره را همراهی می کند عمرش را 46 سال بیان می کند. چروک ها و سفیدی ریشش را به سختی هایی که بعد از بیکاری متحمل شده است مربوط می داند، به ازای هر ماه 50 هزار تومان برای مجوز کار به دولت پرداخت می کند، البته هر 3 ماه. هر 3 ماه یک بار هم باید 70 هزار تومان برای تمدید پاسپورت پرداخت کند. می گوید کمش روزی 10 هزار تومان درمی آید و خدا را هم شکر می کند که پیش زن و بچه اش شرمنده نیست.
این ها را کجا می برید؟
می بریم انبار...، آنجا می برند بازیافت.
اما در یکی دیگر از کوچه های شمال شهر پیر مرد 70 ساله ای که به تنهایی کار می کند از کاسبی راضی نیست و می گوید: صبح تا شب از این جا(خیابان وحدت) تا آن طرف شهر و دست آخر هم میدان فرهنگ را پیاده می روم تا ضایعاتی که کیلویی 400 تومان خریده ام را به 450 تومان بفروشم، بیشتر نمی خرند، می گویند بیشتر ندارد نمی دانم چرا ولی برای 50 تومان این همه پیاده راه می روم.
اگر درآمدتان خوب نیست چرا ادامه می دهید؟
چه کار کنم با 70 سال سن چه کاری از دستم بر می آید؟
قبل از این چه کار می کردید؟
من و خانواده ام بعد از انقلاب آمدیم ایران. من از همان زمان این کار را می کردم البته در این سال ها دو سال بر گشتم افغانستان اما دوباره آمدم ایران آنجا کشاورزی می کردم. اوضاع به سامان نبود، امنیت نبود، ایران را دوست دارم دیگر بر نمی گردم.
کاغذی از جیبش درمی آورد که تاییدی است برای آنچه از در خانه ها خریده است تا اگر مامور شهرداری جلوی او را گرفت ثابت کند دزدی نیست ،گاری اش را هُل می دهد و با این جمله که «زنم کیسه صفرایش را عمل کرده اند بابت دوشب بستری شدن در بیمارستان 2 میلیون تومان گرفتند اما هنوز خوب نشده» بر رفتنش تاکید می کند.
غروب شده، از کوچه خارج می شوم به آخر کوچه که می رسم، «نصیر» را دوباره می بینم گونی اش را زمین می گذارد. می نشیند و به دیوار تکیه می دهد؛ باید منتظر بماند تا دوستی که می گفت بیاید و گونی اش را با گاری ببرد.
حتما از سرک کشیدن در سطل های زباله شهر خسته است، جایش را عوض می کند. از زیر چراغ خیابان گونی اش را بر می دارد و در تاریکی دیوار ساختمانی می نشیند تا ماموران شهرداری او را نبینند. خیالش راحت است در تاریکی کسی سایه اش را نمی بیند.