در یک مهمانی با هم آشنا شدیم . روزی که او را به پدرم نشان دادم با لبخندی گفت: «خوب شکاری زدهای، از ظاهرش معلوم است خانواده پولداری دارد.» من تحت تاثیر حرفهای پدرم، ارتباطم را با این دختر ادامه دادم و دلبسته او شدم اما افسوس که به بیراهه رفتم و سرنوشتم تباه شد.
پدرم کارمند است و ۲ برادر و یک خواهر دارم. ما زندگی معمولی داریم، پدرم همیشه میگفت در این دوره و زمانه باید زرنگ باشی و با دختری از خانواده ای پولدار ازدواج کنی تا مشکلی در زندگی نداشته باشی! البته مادرم با این حرف مخالف بود و میگفت روزی انسان دست خداست و نباید دل به مال و ثروت کسی ببندد.
مرد جوان در مرکز مشاوره نیروی انتظامی گفت :ترم سوم دانشگاه بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم و بدون اطلاع خانوادهام به یک مهمانی رفتم.
در آن جا با الهام آشنا شدم . او پس از پایان مهمانی مرا با خودروی شخصی خود به منزل رساند. از آن شب به بعد ارتباط عاطفی بین من و الهام روز به روز بیشتر میشد و او که ادعا میکرد پدرش در کار توزیع و پخش اقلام بهداشتی و آرایشی است بیشتر روزها به دنبالم میآمد تا برای چند مشتری جنس ببریم.
بگذارید اعتراف کنم که در واقع حرص و طمع ازدواج با دختری پولدار چشمهایم را به روی واقعیتهای زندگی بسته بود.
حدود 8 ماه از این ماجرا گذشت و همراه خانوادهام به خواستگاری دختر مورد علاقهام رفتیم. اما خانوادهام با دیدن پدر و مادر او و تحقیقاتی که انجام دادند مخالفت شدید خود را با این ازدواج اعلام کردند.
در این شرایط من که در رویاهای خود، آینده باشکوهی را به پشتوانه ثروت پدر این دختر ساخته بودم ارتباطم را با او قطع نکردم و با خانوادهام سر ناسازگاری گذاشتم. حتی تصمیم داشتم به تنهایی و بدون حضور پدر و مادرم برای ازدواج اقدام کنم. اما امروز سرم محکم به سنگ زمانه خورده و نتیجه اشتباهات خودم را می بینم.
روزی که مشکل برایم درست شد من و الهام داخل خودروی او نشسته بودیم که پلیس ما را متوقف کرد و در بازرسی از داخل خودرو و کیف دستی الهام چند بسته مواد مخدر صنعتی کشف شد.
باورم نمیشد ؛ هر چه گفتم که از این موضوع بیاطلاع هستم، فایدهای نداشت و ماموران هر دوی ما را دستگیر کردند.
نقطه شروع تمام بدبختیهایم آن مهمانی شیطانی و حرص و طمعی بود که به ثروت فردی ناشناس داشتم و آتش لجبازی با پدر و مادرم آن را شعلهورتر کرد. اگر ذرهای به حرف پدر و مادرم گوش میکردم، تا این حد احساس حقارت نمیکردم.