صدرا - او را در یکی از کوچه های شهر در حالی دیدم که رنگ به رخسار نداشت .
کنار دیواری نشسته بود ، لحظه ای پلک چشمانش روی هم قرار می گرفت و لحظه ای چشمانش عبور رهگذران را می پایید. لباس هایش انگار سال هاست رنگ آب به خود ندیده اند.
انگشتان دستش نای نگه داشتن همان یک نخ سیگارش را هم نداشتند . می خواستم از دنیایش بدانم و از آن چه بر سرش آمده بنویسم. خودم را به او نزدیک کردم. ابتدای صحبت با یک سلام شروع کردم و با صدایی که نایی نداشت جواب داد. ابتدا که خواستم از خودش و سرنوشتش بگوید گفت دست از سرم بردار ، زندگی من نوشتن ندارد اما وقتی دید اصرار به این کار دارم تسلیم شد و کتاب قصه زندگی اش را باز کرد .
هنوز دنیای نوجوانی و جوانی را تجربه نکرده بود که با مواد افیونی آشنا شد و پا در سیاه چاله اعتیاد گذاشت و پس از آن بارها پشت میله های زندان قرار گرفت . حالا سال ها از آن روزها می گذرد .
چهره اش ژولیده و جوانی روی صورتش ترک خورده است. خودش را حسن معرفی کرد و گفت:از پنجم دبستان مصرف مواد را تجربه کرده ام و برخلاف دیگر معتادان که با سیگار یا قلیان در این دام گرفتار شده اند من از ابتدا بدنم دود شیره و تریاک را تجربه کرد .
39 سال از عمرم می گذرد. در این سال ها زندگی نکبت باری را تجربه کردم. شغل پدرم اداری بود و مادرم نیز خانه دار.
روزهای خوبی را در کنار آن ها داشتم و چون خواهر و برادری نداشتم بیشتر مورد توجه بودم . چند وقتی بود که پدرم بر خلاف همیشه و دیرتر از زمان پایان کارش به خانه می آمد و با ورود به منزل هم مدام گیر می داد و با مادرم بحث و جدل می کرد. ابتدا فکر می کردیم که در محیط کارش مشکلی پیش آمده است اما زمانی حقیقت برایمان روشن شد که دیگر کاری از دستمان برنیامد.
پدرم معتاد شده بود و به همین علت از کار برکنار شد ، ظاهرا چند بار به او تذکر داده بودند و ما هم از این ماجرا خبر نداشتیم. با بیکار شدن پدر تامین خرج و مخارج زندگی روی دوش مادرم افتاد .
او در خانه های افراد پولدار شهر کار می کرد و من هم در کنار درس خواندن کمکش می کردم . بعد از مدتی پدرم به دلیل ناراحتی قلبی خانه نشین شد و حاضر به ترک مواد نمی شد و هزینه تامین مواد او هم مشکلات را دو چندان کرده بود .
مادر باید شبانه روزی کار می کرد تا خرج خانه و مواد پدر را تامین کند . در این مدت دوستان و آشنایان هم رابطه خود را با ما کم کردند و بعد از مدتی هم سراغی از ما نمی گرفت.
مادرم به هردری می زد تا من تحصیلم را ادامه دهم اما نشد. کلاس پنجم را که خواندم تحصیل را برای همیشه فراموش کردم.
ماجرای اعتیادم از کلاس پنجم شروع شد. چیزی به امتحانات نهایی باقی نمانده بود. پدر از مادرم پول می گرفت و من با رفتن به منزل ساقی برایش مواد تهیه می کردم و در همین رفت و آمدهای شوم، ساقی مرا هم به مواد مخدر معتاد کرد.
یک ماه بود که مهمان او بودم اما پس از آن که کاملا معتاد شدم مجبور بودم برای تامین هزینه های مصرفم برای او مواد بفروشم. گرچه پدرم معتاد بود اما وقتی متوجه اعتیادم شد مرا بارها مورد ضرب و شتم قرار داد، حتی یک ماه توی خماری و نشئگی بودم اما دوباره به خانه ساقی می رفتم. مادرم از دست کارهای من دق کرد و مرد. تمام زندگی ام شده بود کشیدن شیره و تریاک و بارها در راه توزیع مواد مخدر دستگیر شدم و حبس را تجربه کردم. چند سال بعد از مرگ مادرم، پدرم نیز از درد خماری در گوشه اتاق مرد و من ماندم با یک خانه پدری که آن را هم فروختم و در مدت کوتاهی خرج اعتیادم شد و بعد به اصرار یکی از دوستانم مصرف کراک و شیشه را تجربه کردم و حالا هر روز 30 تا 50 هزار تومان خرج اعتیادم است و همیشه در دلم ساقی پدرم را نفرین می کنم. صحبت هایش به این جا که رسید از جا بلند شد و راه رفتن را در کوچه پس کوچه های قدیمی محله در پیش گرفت و ...