روی صندلی پارک و پشت درختان کاج نشسته بود و هر چند لحظه پکی به سیگار می زد. فضایی انتخاب کرده بود که انگار نمی خواهد کسی او را ببیند یا مزاحمش شود. اجازه گرفتم و کنارش نشستم و خودم را معرفی کردم.
وقتی سر صحبت را باز کردم از حرف های ابتدایی اش مشخص بود بغضی عمیق و خفهکننده بر گلویش سنگینی می کند، گاه شمرده و با فاصله و لحظه ای کشدار حرف میزد.
نه این که حرفهایش را سبک و سنگین کند، بلکه نایی برای صحبت کردن نداشت، سنش زیاد نبود اما چهرهاش خیلی بیشتر نشان میداد، آرایش غلیظ و ناهمگون صورتش هزاران حرف و معما پشت پرده خود داشت، چند دقیقهای طول کشید تا این که از طرف من اطمینان حاصل کند و به سوالاتم پاسخ دهد.
خودش را الهام 18 ساله معرفی کرد و سیگار را روشن کرد.
زندگی ات چطور رقم خورد که الان از پارک سر درآورده ای؟
داستان زندگی من هم شبیه همه معتادان دیگر است اما من خیلی آسان با مواد آشنا شدم و در اصل الگوهای من، پدر و مادر معتادم بودند.
من و برادر کوچک ترم از همان کودکی هر روز شاهد درگیریهای آن دو بودیم، البته این اواخر درگیری آن ها بیشتر بر سر مقدار مصرفشان بود.
یک بار که با مادرم صحبت میکردم میگفت «من در سن پایین با پدرت ازدواج کردم و فاصله سنی زیادی با هم داشتیم، خیلی همدیگر را درک نمیکردیم بعدها که متوجه اعتیادش شدم به دلیل اعتراضی که به او کردم حسابی کتک خوردم و فردای آن روز مرا نشاند پای بساط مصرفش و من هم شدم یکی مثل خودش».
تا زمانی که آن ها تریاک میکشیدند وضع ما بهتر و درگیریهایشان کمتر بود اما وقتی که به مصرف شیشه روی آوردند به مرور پدرم بدخلق تر شد و به مادرم سوء ظن شدیدی داشت که آن هم ناشی از مصرف مواد بود حتی چند بار او را با چاقو زخمی کرده بود و ما هم ناگزیر به تحمل بودیم. پدرم برای تامین هزینههای مصرفش خرده فروشی میکرد و شبها تا دیروقت خانه ما محل تردد یا مصرف دوستان او بود و گاهی هم درگیری او با مادرم سر این موضوع خواب و خوراک را از ما می گرفت و به دلیل بدخوابی معمولا سرکلاس چرت میزدم.
امتحان نهایی سال سوم که شروع شد به دلیل این که در طول سال به علت مشکلات خانواده و اعتیاد والدین و درگیری و مشاجرات آن ها چیزی از درس نفهمیده بودم به سختی آن را پشت سر می گذاشتم تا اینکه شب امتحان ریاضی شد، آن شب با پیش زمینه قبلی در مورد شیشه که موجب بیخوابی میشود بدون هیچ عذاب وجدان و ترسی برای اولین بار شیشه مصرف کردم.
چه شد که دوباره مصرف کردی؟
آن شب خیلی رویایی بود، احساس میکردم ذهنم باز شده و تمرکزم نسبت به درس بیشتر است، میخواستم آن حس خوب را دوباره تجربه کنم که ای کاش تکرار نمیشد.
برای چه از خانه خارج شدی؟
وقتی پدر و مادرم متوجه مصرفم شدند مرا به باد کتک و ناسزا گرفتند و من هم برای این که راحتتر مصرف کنم بدون هیچگونه تفکر و مشورتی از آن خانه لعنتی بیرون زدم و چند روزی را با دوستان مدرسهام و شبها را در خانههایشان سپری کردم البته والدین دوستانم متوجه اعتیاد من شده بودند و از فرزندانشان میخواستند تا هر چه زودتر به این دوستی پایان دهند و در اصل مرا طرد کردند.
وقتی مصرف میکردی چه حسی داشتی؟
ابتدا مصرف برایم لذتبخش بود، اما این هیولای درونی سیری نداشت و هر چه بیشتر مصرف میکردم احساس نیاز بیشتری برایم ایجاد می شد.
بعد از فرار برای تامین هزینههای مصرف چکار میکردی؟
مدتی از بستگان نزدیکم پول قرض می کردم، اما آن قدر از آن ها پول گرفته بودم که هیچ کس دیگر حاضر نبود حتی در منزلش را به رویم باز کند تا اینکه با تیپ پسرانه یک هفتهای را سر کردم اما وقتی هویت و جنسیتم رو شد بدبختی و بیخانمانیهای من تازه شروع شد، خیلی سخت است دختری تنها و بی پشتیبان و اعتیاد هم داشته باشی، همه میخواهند از تو سوء استفاده کنند.
به نظر خودت همه چیز را از دست دادهای و به آخر خط رسیدهای؟
مصرف مواد مخدر صنعتی در ابتدا با مقدار کم شروع میشود و روز به روز بدن نیاز بیشتری به آن پیدا میکند، شیشه تاثیر بدی روی من گذاشته است، خیلی وقتها تصمیم های بدی میگیرم، هنوز هم چیزی از درون به من میگوید که تصمیمم برای خودکشی درست نیست، گاهی با خودم میگویم بروم و انتقامم را از پدر و مادرم بگیرم، اما در نهایت دلم برای آن ها میسوزد و فقط با گریه، خودم را تسکین میدهم، مصرف باعث شده به سر و وضعم نرسم، شاید روزی یک وعده غذا بخورم و بیشتر دغدغه تامین مواد و مصرف آن را دارم.
روزها در شهر پرسه میزنم و شبها از ترس این که مورد سوء استفاده قرار نگیرم خواب به چشمانم نمی آید.
دلت برای کلاس درس، دوستان و حضور در کنار خانواده ات تنگ نشده است؟
خیلی دلتنگ هستم اما خودم کردم که لعنت برخودم باد، البته شرایط خانواده و محیط هم تاثیرگذار بود، در اصل این خود من بودم که به هوای نفسم بها دادم و به شیشه روی آوردم، دوست داشتم الان پیش همکلاسیهایم بودم و یک روز بدون مصرف شیشه را تجربه میکردم، افسوس!
چه آرزویی داری؟
آرزو دارم که خودم، پدر و مادرم همگی مصرف را ترک کنیم و دوباره دور هم جمع شویم، دلم برای در کنار آن ها بودن با همه بداخلاقیهایشان تنگ شده است.
همین چند شب پیش بود که در سرمای پارک بعد از کلی کلنجار رفتن با سرما، چند لحظهای خوابم برد. در خواب دیدم مادرم پتویی گرم و نرم روی تنم کشید بعد آرام پیشانیام را بوسید، وقتی از خواب پریدم تا صبح به حال خودم گریه کردم و از خدا میخواهم کمکم کند تا بتوانم این دیو را از خودم دور کنم و با عزت و غرور زندگی کنم.
چرا به خانه بر نمی گردی؟
چون امیدی ندارم، وقتی پدر و مادرم درگیر مصرف مواد هستند برگردم که چه شود. حالا همه داشته هایم را از دست داده ام و آتش اعتیاد آن ها مرا هم سوزاند.