زهرا خسروی
از در که وارد می شوی، آرام گوشه ای از حیاط زیر نور آفتاب دلچسب اولین روزهای پاییز نشسته است، نگاه بی قرار و ناآرامش به نگاهت گره می خورد اما به سرعت آن را می دزدد و اعتنایی به حضورت نمی کند، تو همانی نیستی که انتظارش را می کشد.
پشت دیوارهای خانه سالمندان، زندگی برای آن هایی که سال های نه چندان دور بنای خانه و خانواده ای را چیدند و کانون گرمی برای فرزندان شدندبه گونه ای دیگر جریان دارد، جریانی که هم بوی مهر می دهد و هم نامهربانی.
این جا مادران یا کسی چه می داند شاید هنوز دختران مجردی باشند که دست سرنوشت آن ها را به خانه ای این چنینی کشانده است و حالا هر روز باید نگاه تکراری شان به همدیگر گره بخورد و روزشان را در انتظار روزنه ای از دیدارهای تازه، شب کنند و شب شان را به امید صبحی سرشار از طراوت و سرزندگی به صبح برسانند.
آرزوی زیارت
با پشت سر گذاشتن چند پله وارد سالن اصلی مرکز نگهداری از بانوان سالمند می شوی، یکی که انگار انرژی بیشتری از بقیه دارد پا پیش می گذارد و به رسم صمیمیت دست می دهد تا شاید یخ حضور در این مکان شکسته شود، اسمش «فاطمه» است، سال ها پیش ازدواج کرده اما فرزندی ندارد تا عصای روزهای پیری اش شود و دستگیر روزهای ناتوانی اش. یادش نمی آید چند سال از فوت همسرش می گذرد اما خوب به یاد می آورد یک سالی که از ورودش به این مرکز می گذرد، به اندازه یک قرن بر او گذشته است و آن هم به خاطر همه تنهایی هایی است که روز و شب تجربه می کند.
از زندگی در مرکز رضایت دارد اما حوصله چندانی برای ورزش کردن برایش باقی نمانده است، این را با خنده می گوید و ادامه می دهد: گاهی با بقیه صحبت می کنیم و گاهی در راهروی سالن یا وسط حیاط قدم می زنیم تا روزمان شب شود. او که سال هایی از عمرش را در مشهد سپری کرده است و این موضوع از سخن گفتنش به خوبی پیداست، آرزو دارد بار دیگر به مشهد برود و یک زیارت خوب نصیبش شود.
با هر جواب، لبخندی بر چهره اش می نشیند اما صدای خنده هایش اوج می گیرد، وقتی می گوید: آمده ام تا دوران بازنشستگی را در این مکان سپری کنم و در پاسخ به این که چه چیزی خوشحالش می کند، به این جمله بسنده می کند که تنها خوبی کردن خوشحالم می کند.
در آرزوی دیدن فرزند
«فاطمه» از دیگر ساکنان ثابت مرکز است که با نگاهی به برگ های تقویم از حضور دو ساله اش در این مرکز خبر می دهد.
نمی داند چند سال دارد اما آرزوهای قشنگ دوران کودکی و جوانی را به خوبی به یاد می آورد، روزهایی که پدر نازک تر از گل به دختر نمی گفت و برو بیایی در خانه به راه بود. اما او آرزوهای قشنگش را در همان خانه پدری جا گذاشت و راهی خانه بخت شد تا زندگی دیگری را تجربه کند. 11 سال از درگذشت همسرش می گذرد و فقط یک فرزند دارد که او هم به دلایلی در زندان به سر می برد و حالا هر دو پشت دیوارهای تنهایی، روزهای بدون هم را سپری می کنند، او در انتظار ملاقات مادر و مادر در حسرت دیدن پسر روز را به شب می رساند.
از وقتی مهمان یا بهتر بگویم میزبان این خانه شده است، کمتر کسی به ملاقاتش می آید و با این جمله باران اشک از چشمانش باریدن می گیردو برای لحظاتی بغض اجازه بیان کلمات بیشتری نمی دهد.
قطرات ریز و درشت اشک را با گوشه روسری سفیدش پاک می کند و می گوید: هر از گاهی فرزندان خواهرم مرا به خانه می برند اما دوست دارم مرا از این جا بیرون کنند و در شهر و روستا رفت و آمد و زندگی کنم، آخر تمام دنیا را هم که بگردی هیچ جا خانه آدم نمی شود.
از آرزویش که می پرسی، دوباره قطرات اشک روی چروک های صورتش خیز می گیرد و با بغضی در گلو و آهسته می گوید: فقط ایمان سالم و روی رفتن.
«عذرا» دیگر بانویی است که موهایش را در آسیاب زمانه سپید کرده و کمرش زیر بار گذشت روزگار به خمیدگی گراییده است، او سه سال را در خانه سالمندان زاهدان سپری کرده و یک سال است جزو ساکنان این مرکز است.
او می گوید: سه فرزند داشته که یکی از آن ها از دنیا رفته و از دو تای دیگر خبری ندارد و در طول مدت اقامت در مرکز هیچ کسی سراغی از او نگرفته است، این ها را با بغض می گوید و ادامه می دهد: چهار خواهر دارم که دو تای آن ها در تربت جام زندگی می کنند اما از آن ها هم خبری ندارم.
تنها آرزویش نجات از این جا و زندگی کردن با خواهرانش است و این را چند بار تکرار می کند و می گوید: نگذارید این جا بمانم و بمیرم...
آرزوی زندگی با خانواده
«انیس» هم دیگر بانویی است که به جبر زمانه چند ماهی است مهمان مرکز سالمندان است، موهای سفیدش را که می بینی، غم بزرگی در دلت لانه می کند، شکستگی لگن او را نحیف و لاغر کرده است و قدرت تحرک چندانی ندارد.
روی تخت با چهره ای معصوم دراز کشیده است.
حالا او هر روز ساعت ها می نشیند و تنهایی اش را با خاطرات روزهای گذشته که با فرزندان و نوه هایش سپری می کرد پر می کند و ظرف احساسش را آرام با قطره های اشک خالی می کند.
نگاهی با چشم های گود افتاده اش به ندرت در نگاهم گره می خورد، اما طعم نگاهش پر از حسرت است و تنهایی، نگاهش هم دلنشین است هم تلخ، تلخی سرشار از روزگار سرد نامهربانی های زمانه.
تسبیحی سپید بر گردن دارد و شاید با هر دانه تسبیح ذکری می گوید تا روزهای سرد و سخت جدایی زودتر به پایان برسد و دیدارهای همیشگی و دورهمی ها تازه و ماندگار شود.
چهار فرزند دارد که پسر کوچک تر همراه همیشگی او بعد از فوت همسرش شده است، اما به دلیل بیماری او هم توان نگهداری از وی در خانه را ندارد و جبر روزگار او را به این مرکز کشانده است.
هر چند از این مکان راضی است اما می گوید هیچ جا مانند خانه آدم نمی شود. آرزویش سلامتی و زندگی با خانواده است اما دیدن فرزندان به ویژه نوه ها او را خوشحال می کند تا جایی که دلتنگی دیدن آن ها، اشک از چشمانش سرازیر می کند و بغض امان حرف زدن را می گیرد، از سن و سال نوه اش که می پرسی، ناخودآگاه لبخند بر لبانش می نشیند و می گوید: یکی دو سال و دیگری سه سال دارد.
مسئول مرکز سالمندان هم با اشاره به شروع فعالیت این مرکز از سال 85، ظرفیت پذیرش آن را 50 سالمند به طور شبانه روزی و 50 نفر نیز به صورت مراقبت در منزل اعلام و اضافه می کند: 22 سالمند در این مکان نگهداری می شوند.
«فروتنی» مراجعه خانواده ها برای نگهداری از سالمندان را کم می داند و می افزاید: سالانه یک میلیون و 50 هزار تومان از افراد برای نگهداری دریافت که 650 هزار تومان آن از سوی دولت و بقیه توسط خانواده ها پرداخت می شود اما برای بیشتر افراد حاضر در این مکان به دلیل نداشتن خانواده و درآمد شهریه ای پرداخت نمی شود.
وی از نادیده گرفتن سالمندان گلایه دارد و تاکید می کند: این دوره برای همه وجود دارد و افراد باید بدانند که خودشان هم روزی سالمند خواهند شد بنابراین هر چه توجه اطرافیان به سالمندان بیشتر باشد بازخورد آن در آینده به فرد باز خواهد گشت.
او این مکان را ایستگاه آخر برای سالمندانی می داند که فردی برای نگهداری از آن ها وجود ندارد و اطرافشان خالی است.
وی بازدید افراد از مرکز نگهداری سالمندان را در روحیه دادن و انرژی بخشیدن به آن ها موثر می داند و می گوید: این کار آن ها را تا یک هفته سرحال نگه می دارد و این سرزندگی و شادمانی در رفتارشان به وضوح مشاهده می شود و این کار جز نثار محبت و نوع دوستی هزینه ای برای افراد ندارد.
خاطره های تلخ و شیرین زیادی از سالمندان مرکز در این سال ها در ذهنش به ثبت رسیده است چرا که هر بانو داستانی دارد به وسعت برگ های قطور کتاب زندگی نانوشته شان، اما برخی ماندگار تر شده و جای بیشتری به خود اختصاص داده اند و حتی گاهی یادآوری آن او را آزار می دهد و اشک از چشمانش جاری می شود. البته خاطره های خوبی هم به یاد دارد که در اوج گریه و ناراحتی، ناخودآگاه لبخند بر لبانش می نشاند و آن هم مراجعه افراد مسن از شهر و روستا برای ازدواج است که یک مورد آن با موفقیت انجام شده است.