قاسمی - بوی نان سنگک در فضا می پیچد، پسرکان در نوبت ایستاده اند، مردان جوان با پیراهن های راه راه روی شلوار چشم به دستان نانوا دارند. آن که اعیان تر است کت و شلواری بر تن دارد. چند زن هم با چادرهای رنگی با هم حرف می زنند، از روضه خانه مدعباس و خواستگاری پسر فلانی بگیر تا کاسه شیربرنجی که شب برای یکدیگر خواهند برد.
نانوا خطی روی دیوار می کشد و مرد جوان می پرسد چند روز دیگر چوب خطش پر می شود و باید پول نان ها را بدهد. سرها با صدایی برمی گردد؛ طبلک های (نوعی کفش زنانه) پای نوعروس است، انگشتان حنا کرده اش را از چادر بیرون می آورد و به زن ها سلام می دهد.
صدای مردی کمی آن سوتر بلند است که با مشکی به دوش آب می فروشد و اگر حجره داری هم بخواهد کوزه اش را از مشک یا آب انبار پر می کند برای چند ریال و شاید چند شاهی، کارش همین است میرآب، در امتداد مسیری که می رود حمام و مسجد کنار هم نگاه ها را جلب می کند، روی کاشی های ورودی نوشته شده پاکیزگی نشانه ایمان است.
بستر برای ایمان مهیاست کافی است زمانش برسد تا صدای حاجی حسین در کوچه بپیچد و بانگ «ا...اکبر» بازار را تعطیل کند.
حجره های رنگ فروشی
مردی از میرآب، آب می طلبد، ته مانده آب گرم درون پیاله سفالی اش را روی دیوار کاهگلی می پاشد، دل خاک نرم و بوی خوشی پراکنده می شود. کوزه اش را سیراب می کند.
بوی پشم از رنگ به رنگ نخ های آویزان در کوچه سرگردان است، تابلوی رنگی نخ ها در چند حجره تکرار می شود. این همه زیبایی رنگ ها در بازار «حاج محمد جعفر» نیست.
زیبایی قالی و قالیچه های پشمی بیشتر نگاهت را می دزدد. چشمانت سرکی به داخل می کشد. «حاجی ملک، کمتر حساب کن، برای جهاز دختر است، بگذار شرمنده اش نشوم و شیرینی خوران سر بگیرد.»، بوی شیرینی هم می آید، نقل و نبات شاخ، آب نبات بیرجندی و حاجی یادش می آید که حدود سه به بعد شاگردش را برای خرید آب نبات بفرستد هر چند که هنوز نم دارد و کامل خشک نشده است.
او پاسخ می دهد: ریزماهی مود است، باز هم به چشم تا جایی که می شود...
حالا بوها کمی عجیب می شود و کوچه در پیچ و خم می پیچد.
بوی جدید و صدایی که زیر لب زمزمه می شود، شعرهایی که چند مرد می خوانند، پشم را آب می زنند و رویش صابون می ریزند، می مالند و می خوانند «یا رب به حق شاه مردان، مرا محتاج نامردان مگردان» پشم، آب و صابون مالش می خورد و نمد می شود و جوان ها مرد می شوند وقتی همه توان را به دست و نمد می سپارند.
کوچه کلاه مال ها
این جا کوچه کلاه مال هاست، شاید چون تعدادشان از بقیه حجره دارها بیشتر است اسم کوچه را تصاحب کرده اند، آن ها هم نمد می زنند اما کوچک تر، نمدی که در قالب کلاه کشیده می شود و فرداست که کلایی سیاه و نو بر سر مردی گذاشته می شود.
کوچه کلاه مال هاست اما بین شان چند خیاط و بزاز هم دیده می شود.
مرد میان سالی با پیراهن راه راه و شلوار دمپا گشاد در خیاطی علی اکبر ایستاده است و به شلوار نویی که برایش دوخته نگاه می کند و با رضایت سه تومان کف دستش می گذارد و راهی خواربار فروشی می شود و جلوتر از مرد روستایی تخم مرغ محلی می خرد. کنار خواربار فروشی مردی قوی در حال کار است و دستانی بزرگ دارد، کنده درختی مقابلش گذاشته شده و رویش انبر، درفش و نخ و کفش های چرمی که اعیان بیرجند می پوشند قرار دارد.
چرم را برش داده و رویش را دوخت زده و با همه توان با درفش رویه و کف ضخیم را سوراخ می کند.
نخ را از سوراخ ها عبور می دهد و کوک می زند و روزها را به شب و شب ها را به روز می رساند تا فصل ها و ماه ها بگذرد و بیشتر منتظر عید است تا مردم سراغ کفش های نو بروند.
دو روز طول می کشد تا هر جفت کفش را تمام کند. هر که بامش بیش برفش بیشتر و هر که توانمندتر است سراغ کفاشی محمد علی می رود و آن که ناتوان تر به همسایه آن طرف تر و سراغ چپت را می گیرد؛ کفشی جیری که دوام زیادی دارد و ارزان تر است و از لاستیک ساخته می شود.
بزغاله ای داخل کوچه می دود، خاک خوابیده کف کوچه گرد می شود، مردی دنبالش می دود و دست های رهگذری سپر بزغاله می شود و او را می گیرد و راهی کاروانسرای پشت بازار حاج محمد جعفر می شود.
خیلی ها مانند این مرد از روستا ها برای خرید و فروش به بیرجند آمده و یکی دو روز در کاروانسرا هستند تا آن چه لازم دارند بخرند و تخم مرغ محلی، دبه های شیر، قالیچه یا حتی بزغاله شیطان را در شهر به قیمت بهتری بفروشند.
اما حالا صداها و بوها در جایی که روزی اصلی ترین بازار بیرجند بود فرق کرده است.
دیگر خبری از کلاه های نمدی، چپت، کفش بیرجندی و حتی نانوایی وسط بازار، کله پزی و آب نبات ریزی نیست و از آن همه هیجان و رفت و آمد فقط کوچه هایی خلوت باقی است، حجره های گنبدی که درون شان رنگ باخته و از آتش های زمستانی سیاه شده است، درهای چوبی قدیمی که ترک برداشته و بسته شده است.
کفش های معروف و با دوام بیرجند فقط در یکی دو حجره دوخته می شود. مشتری ها کم شده اند و برای چپت ها کمتر، دو سه مرد قوی هر چند به 80 سال رسیده اند همچنان با امید به خدا کفش های قدیمی و سنتی را کوک می زنند.
بوی آب نبات بیرجندی دیگر در کوچه نمی پیچد، فقط یک نفر در این حرفه باقی مانده است و حالا مشتری هایش سه بعدازظهر صف نمی بندند.
ساباط خالی است، گاهی رهگذری می گذرد. کاروانسرا سال هاست خالی مانده، در کوچه و بازار قدیم بیرجند پرنده پر می زند اما اشتیاق، شور و شوق نیست. شیرینی خرماهای مغازه ته کوچه با مرگ پیرمرد فراموش شده است.