رمقی برای حرف زدن ندارد و چهره تکیده و رنگ و رو رفته اش حکایت از دورانی طاقت فرسا دارد. زخم هایی بر پشت دستش دارد و تیرگی دور چشمان ریز و گود رفته اش، بیشتر از هر چیز دیگری نگاه ها را به سمت خود می کشاند. در اوج جوانی است اما چهره ای پژمرده دارد. «زینب» این روزها پشت دیوار مرکز ترک اعتیاد، آینده ای روشن را انتظار می کشد.
لب به سخن که باز می کند سیر تا پیاز زندگی را با یاد آن روزها به تصویر میکشد. «مثل این که از همان کودکی نافم را با بدبختی بریده بودند و با گذشت 19 سال از عمرم حتی لحظه ای خوش نبودم. در روستا روزگار می گذراندیم و با بزرگ شدن مان انگار مشکلات خانه ما هم بیشتر می شد. والدین معتادم آن چنان که باید توجهی به ما نداشتند. شغل شان نگهداری از چند گوسفند و به اصطلاح دامداری بود و همان درآمد کم را خرج دود و دم می کردند. روزهایی بود که با لباس های کهنه و خاکی چشم مان به دست دیگران بود تا لقمه ای نان به ما بدهند.»
او ادامه می دهد: زندگی ما زمانی سخت تر شد که پدرم در حالی که فرزندانش به نان شب محتاج بودند، دوباره ازدواج کرد و مادرم با همسر دوم پدرم سازگار نبود و یک روز صبح که چشم باز کردیم نشانی از او در خانه نیافتیم. مادر روانه شهر شد. زیر دست نامادری روزگار گذراندم تا به 17 سالگی رسیدم و درس و مدرسه را رها و به گله داری و کار خانه اکتفا کردم.
روزی به شدت از نامادری ام کتک خوردم و همین، بهانه ای شد تا فکر رفتن و بازگشت نزد مادرم به سرم بزند. روزی در یکی از تماس ها از او خواستم شرایط را برای رفتنم فراهم کند و او به روستا آمد و خواسته ام را با پدرم مطرح کرد. پدرم که هشت نان خور دیگر غیر از من داشت بلافاصله ساک به دست، مرا روانه شهر کرد. فکر می کردم که از بند آزاد شده ام اما زهی خیال باطل. آن جا در زندگی سیاه مادری، بدتر از نامادری گرفتار شدم. مادرم اعتیاد شدیدی داشت و برای تامین هزینه هایش دست به هر کاری می زد. به خانه مادر رسیده بودم، البته خانه نبود، ویرانه بود. او بعد از طلاق، آواره حاشیه شهر شده بود و با داغ اعتیاد بر پیشانی، زندگی را سپری می کرد و حال با آمدن من شرایط را برای تامین مواد مخدرش، راحت تر می دید. روی بازگشت به روستا را نداشتم و به اجبار در کنار مادر ماندم و همه فکرم این بود که خود را پاک نگه دارم. اوایل مادرم فقط به این که برایش مواد مخدر جا به جا کنم اکتفا می کرد و با پولی که از طریق فروش مواد به دست می آوردیم لقمه ای بخور و نمیر داشتیم اما به یک باره ورق برگشت و با دیدن جوان مواد فروش هوایی شدم.
با این که در روستا بزرگ شدم و سخت کار می کردم به نسبت چهره خوبی داشتم و مهران از این بابت راضی بود. او معتاد نبود اما مواد می فروخت. با گذشت چند ماه از رابطه ما بالاخره گول حرف ها و چرب زبانی هایش را خوردم و تن به خواسته هایش دادم. برایش مواد مخدر می فروختم و او پولی برای دستمزد به من می داد. با این که عاقبت مادرم را می دیدم اما گرفتار مواد مخدر شدم تا جایی که شب ها با مادرم پای بساط می نشستم و درآمد حاصل از فروش مواد را خرج خرید آن می کردم. مهران که مرا گرفتار اعتیاد کرد و یک نفر به مشتریانش اضافه شده بود رهایم کرد. حالا من مانده ام با تنی زار و خسته از رنج ها و ناملایمات روزگار. این روزها در مرکز ترک اعتیاد منتظرم تا ببینم آینده ام چه می شود. امیدوارم روزی طلسم بدبختی هایم شکسته شود و زندگی روی خوشش را به من نشان دهد.