هوا سرد شده بود. آقا مترسک کتش را پوشیده بود. ناگهان صدایی شنید. قلبش جیک جیک میکرد. به موشی گفت: «قلبم مثل گنجشک میزنه» موشی گوش داد. قلب مترسک به جای تالاپ تولوپ، جیک جیک میکرد.
موشی گفت: «قلبت مریض شده، باید استراحت کنی»
مترسک ناراحت شد و گفت: «من صدای تالاپ تولوپ قلب خودم رو می خوام.»
درهمین لحظه خانم گنجشکه روی درخت نشست و گفت: «آقا مترسک تو بچههای منو ندیدی؟ تازه پرواز کردن یاد گرفتن. نمیدونم کجا رفتن!»
مترسک گفت: «منم صدای قلبم رو گم کردم. قلبم دیگه تالاپ تولوپ نمی کنه!»
خانم گنجشک جیک جیک کرد و گفت: «قلبت چه صدایی میده؟»
آقا مترسک گفت: «جیک جیک جیک»
یک دفعه قلب مترسک شروع کرد به جیک جیک صدا کردن.
خانم گنجشک گفت: «قلب تو صدای بچه های منو میده.»
بعد پرید کنار مترسک نشست. قلب مترسک جیک جیک صدا میکرد. موشی بالا آمد و دستش را روی قلب مترسک گذاشت. یکدفعه دستش درد گرفت. موشی داد زد و گفت: «قلبت دستم رو نوک زد» یک دفعه قلب مترسک شروع به تکان خوردن کرد. یک چیزی پرزد و بیرون آمد. بعد یکی دیگه، بعد یکی دیگه...
خانم گنجشکه با خوشحالی گفت: «بچههام پیدا شدن»
موشی گفت: «حتما به خاطرهوای سرد رفته بودن زیر کت آقا مترسک تا گرم بشن»مترسک گفت: «پس صدای قلب من کجاست؟» موشی گوشش را تیز کرد و گفت: «من صدای تالاپ تولوپش رو میشنوم. قلبت سر جاشه.»
خانم گنجشک گفت: «جیک جیک بچه های من باعث شده بود تو صدای قلبت رو نشنوی.»
مترسک خوشحال شد و گفت: «صدای قلبم سر جاش برگشت.»