یادداشت
تعداد بازدید : 6
ما بر آن عهد که بستیم، هستیم!
نویسنده : غلامرضا بنی اسدی
ایستادند در روزگاری که غرش گلوله ها از شیر هم زهره می ترکاند و از پلنگان، کمر می شکست. چنان قامت کشیدند به ایستادگی که نه دوست و نه دشمن تصویری جز قامت های افراشته از آنان سراغ ندارد.
آنان نه فقط بر زمین که بر آسمان هم "عمود" بودند چنان که می پنداشتیم برای شهدامان هم باید تابوت های عمودی بسازیم و عمود بر شانه ها تشییع کنیم مردان مرد را.
مشق ایستادن در رکاب حضرت قائم(عج) را در محضر نایب اش، حضرت روح ا...، تمرین می کردند رعنا قامتان آخر الزمانی سپاه عشق. ایستاده مردن.... نه، خاکم برقلم و دهان، مرگ کوچک تر از آن است که به گره پوتین هاشان دست برد، ایستاده شهادت دادن و به شهادت رسیدن، رسم دلاوران ما بود. مردانی که از پهنه جغرافیای ایران برخاستند و تاریخ سرفرازی را نه ورقی نو، که فصلی نو نوشتند.
در این فصل نیز بی شک باید ورق های فراوانی را به دلاوران خراسانی اختصاص داد که از شرق، همپای خورشید طلوع کردند و بر خرمن ظلمت که از غرب تا جنوب میهن را به ابرهای تیره فراگرفته بود تاختند و سفره عزت و روشنی افکندند.
ایستادگی فقط سهم مردان در میدان مان نبود که همه ایستاده بودیم و مادران، قامت فراز تر از همه، چادرشان، پرچم سرفرازی بود و پدران، حتی پیرمردهای از پا افتاده هم کوه را ایستادگی می آموختند و کودکان ما، دختران و پسران مان به یک باره زن شدند، مرد شدند تا دنیا ببیند که ایران، حتی یک کوچک ندارد که کودکانش هم بزرگ هستند.
و راستی مگر بزرگی را معنایی جز این است که جوانان از جان بگذرند و پدران و مادران از جانِ جانان؟ مگر جز این می توان در برابر بزرگی نوشت که ماجرای وهب، فراوان در فراوان تکرار شد به همت نوعروسانی که خود مرد آرزوهای خود را به معرکه فرستادند؟ ما کودکان مان هم قد کشیدند و یادم هست روزهای اعزام به جبهه که بچه ها زودتر بزرگ تر شدن را به دعا از خدا می خواستند. مطمئنم حاضر بودند همه زحمت های دنیا را بر جان هموار کنند تا زودتر به قامتی برسند که بتوانند به غیرت و قدرت در چشم پر هراس دشمن بنشینند.
من یادم هست و خیلی های دیگر را هم حتما در یاد مانده است که هم افزایی مردم دیارمان، تاویل روشن "واعدوا لهم مااستطعتم من قوه " بود. هرکس با هر چه می توانست پا به میدان می گذاشت و "ترهبون به عدوا..." نتیجه آن همت بلند بود. میدان امام بیرجند تا بولوار فرودگاه تا جایی که امروز پلیس راه است، شاهراه غیرت بود با مردانی که ماندن را تاب نمی آوردند و زنانی که اراده رفتن شان را شتاب می بخشیدند.
از همین مسیر هم تابوت هایی می آوردند از پیکر شهیدان معرکه که همه کفن های دنیا برایشان کوتاه بود و همه آب های دنیا در حسرت شستن رویشان می ماندند. از همین مسیر شهید می آوردند و در هر شهر و دیار دیگر هم این "جاده عشق" تکرار می شد. باری ایستادند در معرکه ای که شیر هم زهره می ترکاند و از پلنگ کمر می شکست تا به ما بیاموزند که همه روزها را باید ایستاد. رسم امروز را هم باید از درس دیروز خواند و با قاطعیت نوشت؛ ما بر آن عهد که بستیم، هستیم. یا علی!