قاسمی
اولین ها همیشه در خاطر می مانند، مردم هیچ گاه خاطره اولین ها را از یاد نمی برند و کم پیش می آید که در برنامه ای اول شوی و از ذهن ها فراموش، به خصوص آن که رقابتی متفاوت باشد، رقابتی از جنس جانفشانی، سخت تر این که آن سوی مرزها باشد. مردم خراسان جنوبی هم خاطره اولین رزمنده آسمانی شده خود در آن طرف مرز و سوریه را فراموش نخواهند کرد به ویژه این که اولین و تنها شهید مدافع حرم در استان باشد. اول اسفند 96 مشتاقانه برای دفاع از حرم رفت و یک ماه بعد خبر عروجش را آوردند، از تیفورسوریه، از کیلومترها آن طرف تر، چند سال منتظر این لحظه بود و همیشه حرفش را می زد. با لبخند به مادرش می گفت مادر شهید مرتضی و شوخی و خنده هایش مجالی برای اعتراض به مادر نمی داد و اگر این همه اشتیاق نبود بی خیال زندگی، راه سوریه را در پیش نمی گرفت میان آن همه غربت، اضطراب، ناآرامی، جنگ، خون، داعش و ... اما رفت چون دلش جای دیگری گرفتار بود و انتظارش زیاد طولانی نشد تا مادرش را مادر شهید مرتضی بخوانند با این تفاوت که چند گامی جلوتر رفت و اولین شد، اولین شهید مدافع حرم در خراسان جنوبی؛ شهید «مرتضی بصیری پور». دیروز پاسداشت شهدای مدافع حرم بهانه ای برای یاد بود و نشستن پای صحبت همسرش شد.
20 فروردین 97 دیدارشان قیامتی شد و دلتنگی برای آن ها که فقط شش سال زندگی مشترک داشتند به ابد کشید. طاها بصیری پور تنها فرزند خانواده، آن روزها سه سال و چند ماهش بود و حالا سه سال و چند ماهی بیشتر از دوری پدر گذشته است. مادر و پسر هرچند از طرف خانواده ها حمایت می شوند اما روزها و دغدغه هایی دارند که جز دو نفرشان کسی از آن ها نمی داند.
« فهمیه احسانفر» همسر جوان او می گوید : این سه سال دوری، لحظات خوب و شاد هم داشته است اما در اوج شادی هم جای خالی آقا مرتضی احساس می شود، البته خدا صبر داده است تا به تنهایی بتوانم زندگی را بچرخانم و شاید به خاطر نبود او خطراتی از سرمان دفع شد که در حالت عادی امکانش نبود و این را مدیون لطف خداوند به خاطر شهادت آقا مرتضی هستم.
با وجود این غمگین می شود از گفتن این جمله که هر چقدر هم شاد باشم باز هم احساس می کنم که قطعه ای از وجودم نیست . می گوید: گاهی حتی حوصله تحمل مراسم را نداشتم. به خودم که می آیم می بینم چیزی از وجودم کم است. با این که همیشه به یادش هستم خیلی ها می گویند می خواهند سر مزار او عقد بگیرند یا با نذر صلوات حاجت گرفته اند.
احسانفر می گوید: تنها زندگی کردن سخت است اما به این دلخوشم که همسرم به مرگ عادی نرفته است و نزد خدا جایگاهی دارد و حداقل آن دنیا شفیعی دارم، گاهی سر دو راهی گیر می کنم اما با آقا مرتضی که صحبت می کنم آرام می شوم .
شهید بصیری پور چه کرد که لایق شهادت در راه اهل بیت (ع)شد؟
سه بار برنامه سفر او به سوریه لغو شد. دفعه دوم متوجه شدم که در سکوت گریه می کند و ناراحت است و غصه می خورد. تلویزیون برنامه ای درباره خانواده شهدا نشان می داد و در خودش بود و آرام گریه می کرد. از او علت را پرسیدم که گفت این برنامه تلویزیون را ببین، شاید تو هم مثل خانواده این شهدا، روزی خاطرات من را به عنوان همسر شهید تعریف کردی. با شوخی به او معترض شدم اما تصورش را نمی کردم. او بسیار مهمان نواز بود و احترام زیادی برای بقیه قائل می شد. هرکاری برای کسی انجام می داد منتظر تشکر نمی ماند و می گفت آن که باید ببیند و بداند متوجه می شود. دست به کارهای خیرخواهانه و نوع دوستانه می زد که ربطی به او نداشت و بی خیال موقعیت و شغلش همه کار انجام می داد. هر کاری می توانست برای بقیه انجام می داد و خیلی راحت به مردم کمک می کرد. دوستانش می گفتند همان هفته اول که سوریه بود خیلی به حرم حضرت زینب (س) می رفت و با ایشان صحبت می کرد.
نقش همسران شهیدان مدافع حرم چیست؟
حساسیت های زیادی روی خانواده شهداست باید مراقب بود. شهید مرتضی عاشق رهبری بود و همه ویدئوها و صحبت های آقا را با دقت می دید. خیلی ولایی بود آن موقع وضعیت سوریه خراب بود و مرتضی هم با عشق به رهبری و اهل بیت(ع) سفر سوریه را انتخاب کرد. آن قدر به سپاه رفت وآمد کرد که او را پذیرفتند و راه شهادت را در پیش گرفت. حالا فکر می کنم باید طوری باشیم که آبروی او را حفظ کنیم و هرجا که لازم بود برای ترویج فرهنگ اهل بیت(ع) و شهادت کمک کنیم. تلاش دارم خودم را ضعیف نشان ندهم تا انگیزه بقیه کم نشود. تنها نگرانی ام تربیت طاهاست و دوست دارم او راه پدرش را برود و مانند او ولایی شود.قبل از این که مرتضی به سوریه برود نگران می شدم که برود و برنگردد. اوایل از ثبت نامش به ما نگفته بود و کم کم موضوع را مطرح کرد و گفت اگر راضی نیستید نمی روم اما آن دنیا باید خودتان جواب حضرت زینب (س) را بدهید، شاید اگر می خواستم نگهش دارم در وضعیت عادی او را از دست می دادم اما این بهترین شرایط است. گاهی زخم زبان ها را باید به عنوان خانواده شهید تحمل کنی در حالی که مردم متوجه مشکلات نیستند. به اندازه کافی دل شکسته و تکه تکه داریم . گاهی مشکلات و فشارها آن قدر زیاد است که نمی توانی حتی به کسی بگویی چون مردم ظاهر آرام زندگی را می بینند.
با چه سختی هایی مواجه می شوید؟
انگار خدا با رفتن مرتضی نمی خواهد که درد مضاعفی به من بدهد، فکر می کنم طاها نسبت به بقیه بچه ها کمتر مریض می شود یا برخی مشکلات ما کمتر است ولی با وجود این رفع برخی مشکلات به تنهایی سخت است هر چند که خانواده من و همسرم در همه شرایط کمک ما هستند اما فکر می کنم وقت و بی وقت نمی توانم مزاحم آن ها شوم. گاهی دوره هایی با دوستان و فامیل به صورت خانوادگی برگزار می شود و این شب ها بر طاها سخت می گذرد هر چند چیزی نمی گوید اما نمی تواند خوب بخوابد. دلم می گیرد دست به دامن شهید می شوم و از او می خواهم و می بینم که طاها زود می خوابد یا حالش بهتر می شود. طاها کوچک تر که بود بهانه پدرش را می گرفت ، می گفت به او زنگ بزن تا صدایش را بشنوم، گاهی از خاطرات مان یا تصور برخی کارها در صورت بودن پدرش می پرسد، گاهی چیزی نمی گوید اما ترس از دست دادن من را دارد و در حرف و کارهایش مشخص می شود که حاضر به دور شدن از من نیست.
چطور با نبود شهید کنار آمدید؟
خودم را با کارهای مختلف سرگرم می کنم. دوره های قرآن وسفیران عشق با همسران شهید راشرکت می کنم، کارهای خیریه در حد توان و ... را انجام می دهم. شاغل نیستم اما خودم را سرگرم می کنم. هر طور هست می گذرد. همسران چند شهید هستند که گاهی با آن ها دوره داریم یا با هم صحبت می کنیم اما در شرایط کرونا، رفت و آمدها سخت شده است.سختی ها وجود دارد اما دلم روشن است که آن دنیا کسی هست که دستم را بگیرد. وقتی از اعتماد و اعتقاد برخی به شهید مثل همان حاجت گرفتن یا عقد سر مزار و... می شنوم، آرام می شوم.
دلتنگ نمی شوید؟ این مواقع چه می کنید؟
دلتنگی و گاهی فشارهایی در زندگی وجود دارد. کارهایی که باید تنها انجام شان دهم برای مثال وقتی کاری فنی یا حتی سرویس کولر پیش می آید روی عکس و میز خاطره ها را می پوشانم که هر که به خانه آمد متوجه وضعیت ما نشود گاهی برای کوبیدن میخ بر دیوار درمانده می شوم. خانواده من و همسرم کنارمان هستند اما برای هر کاری نمی توانم مزاحم شان شوم هیچ کسی شوهر آدم نمی شود هر کار کوچک و بزرگی را نمی توان به دیگران گفت. گاهی دلم می گیرد و با خودم می گویم وقتی پسرم خوابید آخر شب با عکس همسرم درددل و یک دل سیر گریه می کنم ولی مرتب کاری پیش می آید که نمی توانم برای مثال مادرم زنگ می زند ، می آید یا به طریقی تصورم خراب می شود. آخر شب خنده ام می گیرد انگار خود شهید کاری می کند که نتوانم گریه کنم حتی سر مزار هم فرصت نمی شود.قبل ها گاهی با خودم غر می زدم و دلم می گرفت و ناراحت می شدم اما حالا به همسرم می گویم برای من دعا کن که فلان کار درست شود تا بتوانم تحمل کنم، تا جایی کم نیاوریم و من وخانواده از این صراط مستقیم خارج نشویم و دلخوشی شفاعت را از دست ندهیم و با این اندیشه ها شرایط را تحمل می کنم. اگر قرار بود تنها زندگی کنم فکر می کنم در بهترین شرایط او رفت. بار دلتنگی را گاهی گریه سبک می کند، به او می گویم کاش یک بار از سوریه برگشته بودی و از آن جا برایم می گفتی ، از این که بدون تو چه کنم و چگونه با برخی مسائل کنار بیایم.