برگی از رمضان

ارتباط با خدا

به او گفتم شما که مشکل جسمی نداری چرا روزه می خوری؟ گفت آقا دیگه از سرم گذشته با این همه مشکلات. اگر خدا می خواست روزه بگیرم این قدر گرفتار نبودم. گفتم خودت را از خدا طلبکار می دانی، ولی این را بدان که گاهی خدا گره مشکلات را به خودت گره می زند یک انبر هم دستت می دهد تا گره را باز کنی ولی خودت از آن استفاده نمی کنی پس به خدا چه ربطی دارد؟ روزه را بگیر و نمازت را سر وقت بخوان. این تکالیف همان کلیدها و انبرهای گره گشاست و دستت را می گیرد. بعد این داستان را برایش گفتم. شبلی می گوید: در قافله ای به شام می رفتم. راهزنان آمدند، قافله را گرفتند و نزد سر دسته که نشسته بود، بردند و اموال قافله را بر او عرضه کردند. ظرفی را بیرون آوردند که در آن بادام و شکر بود و شروع کردند به خوردن، جز سردسته دزدان که هیچ نخورد. او را گفتم: چرا نمی خوری؟ گفت: من روزه دارم! گفتم: راهزنی می کنی و اموال مردم را می گیری و آن ها را می کشی و روزه می گیری؟ گفت: ای شیخ! برای صلح جایی باقی بگذار! پس از آن، روزی او را در طواف دیدم و او مُحرم و چون خیکی خشکیده و پوسیده و ضعیف بود. او را گفتم: تو آن مرد دزد هستی؟ این جا چه می کنی؟ گفت: آن روزه مرا به این جا رسانید. بالاخره نجات پیدا کردم. سعی کنیم ارتباط با خدا را قطع نکنیم.