چه بگویم، از کجا آغاز کنم، از کدام غصّه بگویم ؟ از نامردی ها و تاریکی ها، از مصایب و رنج و غم های زمانه که با خطوط سرنوشتم عجین شده و سخت آزرده ام ساخته است ؟
از بس قلب کوچکم مالامال از درد ، ناامیدی و لبریز از ناراحتی و غم شده ، احساس می کنم که روزی این همه اندوه و درد، نابودم خواهد ساخت.
در یک خانواده ساده و معمولی زندگی می کردم ، مادرم مرا همیشه ایّام مورد مهر و محبّت فراوان خود قرار می داد، ولی پدرم آنگونه که می بایست هیچگاه به اعضای خانواده و نظرات آنان بهایی نمی داد و همیشه حرف ،حرف خودش بود.
فراز و نشیب های گوناگون زندگی و دوران کودکی را به سرعت در بستر رویاهای عاشقانه، پشت سر گذاشته و به سن پانزده سالگی رسیدم که پدرم به اجبار و بدون آنکه هیچ نظری از من بخواهد، در برابردریافت مقدار بسیاری پول ،من را مجبور به ازدواج با مردی 30 ساله به نام امیرکه ازبستگان دورمان بود، کرد.
از آن روزبه بعد بود که لذت و آرامش از زندگی ام برای همیشه رخت بر بست و جایش را به مشکلات و نا آرامی های مختلف و بی پایان داد.
پس از عروسی، فقط شش ماه را با خوشی سپری کردم و پس ازآن مدّت کوتاه، زندگی ام، شکل دیگری به خود گرفت. همسرم شروع به بدخلقی و نمایان ساختن چهره ای دیگر از خود کرد.
تازه داشتم به درک درستی از زندگی می رسیدم و درمی یافتم که زندگی سراسرآمیخته از غم وشادی های زمانه است و حقیقت آن چیزی نیست که همواره قبل از ازدواج فکرمی کردم.
زمان همچنان در حال گذربود و دیری نگذشت که در گذرشتابان روزگار، مادر لقب گرفته و صاحب فرزند پسری به نام علیرضا شدم. شوهرم از لحاظ مالی چندان مشکلی نداشت و به قول معروف تا حدودی دستش به دهانش می رسید و من هیچگاه با شغلش مشکلی نداشتم و تنها ظلم و بدزبانی او همراه با ضرب و شتم ، دشنام و الفاظ رکیک بود که زند گی ام را دگرگون و به جهنّمی ترسناک تبدیل کرده بود.
همسرم با سایر دوستانش به صورت شراکتی یک کار گاه تولیدی تاسیس کرده و در آنجا مشغول به کار بودند.امیر در همان جا بود که با چند دوست نااهل و معتاد آشنا شده و سرانجام پس از نشست و بر خاست های فراوان با آنان، خودش نیز معتاد به هروئین شد.
دوستان امیر در بیشتر اوقات، شب ها به منزل ما آمده و بساط مصرف مواد و قمار را به پا کرده و تا نیمه های شب به خوش گذرانی های بیهوده می پرداختند.
گویی به راستی همسرم هیچ بویی ازغیرت نبرده بود ، چون به اجبار من را به نزد دوستان بی بند و بارش روانه می کرد و پیوسته به من می گفت که هیچ ضرورتی ندارد که از دوستان من که مثل برادران توهستند دوری کرده و نزد آنها با حجاب باشی . من نیز مجبوربودم، نقش بازی کرده و بر اساس میل امیر رفتار نمایم و چندان به حجاب اهمیتی ندهم، تا بدین گونه، بنیان زندگی خود را حفظ کرده و فرزندم طعم تلخ طلاق را حس نکند.
بی بند و باری امیر و دوستانش همچنان ادامه داشت تا اینکه سرانجام اعتیاد آنقدر دامنگیر او شد که حتّی قدرت کارکردن را نیز از دست داد و به شدّت مریض و زمین گیر شد و با بیکاری او اقتصاد خانواده ما روزبه روز ضعیف و ضعیف تر از گذشته شد.
با بیکار شدن امیر ، حیران مانده بودم که چگونه می توانم زندگی خود را به پیش برده و هزینه خانواده ام را تامین کنم. به علّت رفتار نامناسب امیر وغرق شدن او در سراب اعتیاد، دیگر تمام بستگان با ما قطع رابطه کرده بودند و تنها همان دوستان نااهل امیر بودند که همیشه به خانه ما آمده و پس از مصرف موادشان، ازاو نیز احوالی گرفته و مقداری مواد به او تزریق می کردند تا بلکه اندکی حالش بهتر شود و دربرخی از روزها نیز دلشان به حال من و فرزندم سوخته و مقداراندکی پول ، برای خرجی خانه با هزاران منّت، به من می دادند .
در یکی از شب هایی که طبق معمول دوستان امیر برای اومواد آورده و حال او نیز کمی بهترشده بود او رفقایش را برای شام، نگه داشت و از من خواست تا برای پذیرایی آنان غذا تهیه کنم.
پس از صرف شام، شوهرم به اتاق خودش رفت و من سرگرم جمع کردن ظرف ها بودم که یکی ازدوستان بی شرم همسرم دست در بازویم انداخت و سعی کرد که مرا بسوی خودش بکشاند. ولی من به شدت خود را کنار کشیدم و با فریاد به او گفتم: تو شرم نداری و از خدا نمی ترسی ؟ من مانند خواهرتوهستم! نمک به حرام، خجالت نمی کشی ؟
درآن هنگام هرآنچه در دستم بود، از شدّت عصبانیّت به زمین زده و خواستم برای طلب یاری نزدهمسر همیشه خمارم بروم و او را در جریان ماجرا قرار دهم که یکی دیگر از دوستان امیر با شتاب بلند شد و دراتاق را قفل کرد.
هرچه داد و فریادکردم راه به جایی نبرد و سرانجام آنان با بی حیایی با بستن دستهایم، فکر پلید خود را عملی کرده و مرا مورد آزار و اذیت قرار دادند.
آن شب تا صبح بیدار ماندم و مانند دیوانه ها با خود حرف می زدم و آرام و قرار نداشتم، امّا امیر بازهم در خواب بود و گویی مرده ای بیش نبود.
مانند ماری زخمی ، جنون سراسر وجودم را فرا گرفته بود و می خواستم به هر شیوه ای که شده، زهر خود را بر وجود کثیف وعاری از غیرت امیر بریزم.
روز بعد موضوع را به خانواده ام گفتم و با کمک مادرم با طرح شکایت و چندین جلسه رسیدگی از تمام مهریه خود گذشتم و طلاق گرفتم و از زندگی نکبت بار خود خلاص شدم....
براساس زندگی واقعی (س- ح)
با همکاری معاونت اجتماعی پلیس