همه افراد خانواده را یک طرف گذاشته بودم و طرف دیگر زندگی ام شده بود سمیرا.
او دختر یکی یک دانه شیک پوشی بود که زیبایی اش چشم هایم را کور کرده بود، با دیدن ظاهرش لباس پوشیدن خواهر و مادرم را به تمسخر می گرفتم و می خواستم که الگویشان سمیرا باشد . فکر می کردم مادرم به او حسادت می کند چون مدام می گفت این دختر به دردم نمی خورد و دختری که مدام دنبال مد و آرایش باشد زن زندگی نیست.
اما من پا را در یک کفش کردم و آب پاکی را روی دست والدینم ریختم که یا سمیرا یا هیچ کس.
باورش سخت بود اما بعد از یک ماه سمیرا همسرم شد و ما زیر یک سقف قرار گرفتیم.
تازه اول ماجرا بود، او دوست داشت بدون من با دوستانش به گردش و تفریح برود و راحت باشد و من هم مخالفتی نمی کردم. بعد از مدتی می خواست در کلاس های بازیگری شرکت کند اما چون هزینه کلاس ها بالا بود مجبور شدم هدایای ازدواجمان را خرج هزینه کلاس ها کنم.
5ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که همسرم باردار شد. وقتی پسرم «شایان» قدم به زندگیمان گذاشت همسرم حاضر نبود از او مراقبت کند و بیشتر به فکر کلاس های ورزشی برای تناسب اندام و کلاس های بازیگری و تفریح با دوستانش بودو به دلیل وقفه ایجاد شده در کلاس ها به خاطر بچه دارشدنمان مدام بحث و دعوا راه می انداخت.
هر روز باید یک مدل لباس می پوشید و حاضر نبود لباس های تکراری بپوشد در حالی که من فقط یک کارمند ساده با حقوق متوسط بودم.
در این شرایط مجبور شدم برای شایان پرستار بگیرم اما این نقطه شروعی برای تهمت زدن های سمیرا بود.
برای همین از مادرم خواستم تا مدتی از شایان نگهداری کند اما او هم به دلیل کهولت سن نمی توانست به خوبی این کار را انجام بدهد.
یک روز با سمیرا به طور جدی صحبت کردم اما انگار او فقط به فکر خودش بود. من و شایان حتی به اندازه یک نقطه هم در زندگی اش به چشم نمی آمدیم. حاضر بود به همه خوشی هایش برسد اما ما را کنار بگذارد.
با این اوضاع چاره ای جز جدایی برایم نمانده بود برای همین با رضایت سمیرا از هم جداشدیم و من از آن به بعد به طور واقعی دنبال یک همسر گشتم تا آن که با دختر یکی از همسایه های پدرم ازدواج کردم.
دختری که انتظار زیادی ندارد و قانع است و بیشتر اوقات زندگی اش را می گذارد برای مراقبت و رسیدگی به من و شایان. این روزها که به گذشته فکر می کنم با خودم می گویم چرا از روی احساس تصمیم گرفتم و چند صباحی از عمرم را بر باد دادم.
ملک آبادی