برف پیری بر سرشان نشسته و سرد و گرم روزگار را چشیده ، دختر و پسرها را روانه خانه بخت کرده و حالا یا تنها مانده اند یا در کنار همسرشان، گذر عمر می کنند. برخی بازنشسته اند و برخی هنوز ناچار به کار هستند. وقتی با آن ها همکلام می شوی تا از خود و فرزندانشان بگویند، حرف ها برای گفتن دارند، حرف هایی که در کمتر کتابی می توان اثری از آن یافت.
وقتی با چند پدر هم سخن شدم تا از تفاوت پدرهای امروز و دیروز صحبت کنند به طور مثال بگویند توقع پسر یا دخترشان زیاد است؛ از هر دری سخن گفتند جز گلایه از فرزندانشان.پدری عذرخواهی میکرد که به توصیه پزشک باید کمتر صحبت کند تا ناراحتی چشمش، بیشتر نشود ولی با همان حال، پشت میزِ چرخ خیاطی به سوزنی چشم دوخته بود که حاشیه پیراهن مشکی را میشکافت و میگذشت. او چیزی نمیگفت؛ ولی با همین سکوت، بارم را سنگینتر میکرد، سنگینتر از همه شنیدههایم در این چند روز.
چشم و همچشمی
کلاه سیدی بر سر دارد و در گوشهای از بازار قدیم بیرجند، در انتظار مشتری است؛ تا میگویم «روز پدر»، میگوید: قدیم، روز پدر نبود؛ روز مادر هم نبود. چیزی و پولی نبود. آن زندگی که ما داشتیم و در آن بزرگ شدیم کجا و حالا کجا!؟ چند کوچه بالاتر، هنوز به صحبت ننشستهام که پدر خیاط همچنان که بر آستین کت خاکستری کوکهای شلال میزند، میگوید: برای ما قدیمیها نه روز پدر بوده است، نه روز مادر. قدیم اینها نبوده است و ما روی همان حساب، نه میدانیم روز پدر و نه روز مادر چیست. حرفش بیحساب نیست؛ میگوید: من که میدانم بچهام مثل خودم کارگر است و چیزی ندارد و اگر با ۱۰۰هزار تومان هدیهای بگیرد یا همان پول را در پاکت بگذارد، به زحمت میافتد، راضی نیستم چون میدانم برای او سخت است. بعضیها میگویند گل ببریم ولی الان یک شاخه گل هم که به مفت نمیدهند و دست کم باید ۲۰ تا ۳۰هزار تومان خرج کند، خُب این بچه از کجا بیاورد؟ گفتوگوی ما سهنفره شده و مشتری آشنایی هم به مغازه آمده است. میگوید: اگر یک صفحه تخممرغ بگیرند، فکر میکنم بهتر باشد. صاحب دکان هم پاسخ میدهد: بله؛ وقتی روز پدر یا مادر می رسد، همه با هم میآیند، 17-18 نفر، بالاخره چیزی باید بخورند. مشتری آشنا با صدای رساتری میگوید: خُب همین را اعلام کنید که من نه زیرپوش میخواهم، نه جوراب و نه گل ، یک صفحه تخممرغ یا دو قالب پنیر بگیرید تا شب که میآیید، بتوانیم دور هم بخوریم! از تفاوت پدرهای امروز و دیروز میپرسم و همچنان که سرگرم کار است، اظهار می کند که آن زمان، پس از اتمام تحصیل، بچه را به دنبال کاری می فرستادند ولی خیلی از بچههای این زمانه، تا لنگ ظهر خواب هستند،کسی حاضر نیست کار کند؛ مثل ما نیستند که پس از شش سال مدرسه، از همان ۱۳سالگی به همین کار مشغول شده ایم. حرف که به این جا میرسد، حکایتی از بازدید شاهعباس از بازار مسگرها را نقل می کند و از لباس درویشی شاهعباس و استادمسگری می گوید که میگفت: «بزن، بزن که همینه» ... .آخرش میگوید که حکایت ما هم همین و حدود ۶۰سال است که همین کار را میکنیم ولی تا امروز نیامدهاند از من کاسب و امثال من بپرسند که تو با این سن وسال، چرا کار میکنی، حرص میزنی و ...؟! صحبتش را این طور به پایان می برد که آن شعری که برای خیاطها گفتهاند، درست است که «هر کسی چون کار او دوزندگی است/ مردنش بهتر بُود از زندگی/ هر که تندش دوخت، نان شب نداشت/ هر که کندش دوخت، مرد از گشنگی».
پدری سختتر شده است
در پیادهروی خیابان شهدا، آهستهتر از دیگران گام برمیدارد، چند قدم همراهش میشوم. میگوید: امروز پدری سختتر شده است البته قدیم هم ساده نبود و تهیه غذا و خوراک خیلی سخت بود؛ آن روزها نان گاورس میخوردیم، حالا هم با این خشکسالیها، اگر چاههای عمیق نبود، خیلیها از بین میرفتند. الان جنس بهوفور وجود دارد ولی گران و بار خرید آن روی دوش پدر است. در گذشته پدرها نمی توانستند مثل امروز برای بچههایشان ازخودگذشتگی و فداکاری کنند، البته نه این که نخواهند بلکه توانشان زیاد نبود. پدرهای قدیم ممکن بود به دلیل شرایط سخت اقتصادی مانع درسخواندن فرزندشان شوند؛ ولی حالا حاضرند از لباس تنشان هم بزنند و برای تحصیل بچه ها هزینه کنند. به گفته او با چشم و همچشمیها، توقع نسل جوان بیشتر شده است هر چند توقع شان بهحق است و می توان به آن ها حق داد.
بچه همدرد پدر است
حرف از تورم و گرانی، داغ پدر را تازه میکند ولی میگوید: خدا را شکر، بچهها هم درک میکنند و توقع ندارند، آنها به زندگی پدرشان نگاه میکنند و خودشان هم رنج میبرند؛ بچهای که حداقل ۱۶سال تحصیل کرده، برای که درس خوانده است؟ درست است که برای آینده خودش؛ ولی پدر باید هزار بدبختی بکشد تا تحصیلاتش تمام شود و بعد از آن هم باید دربهدر دنبال کار بگردد.روی نیمکت پارک با طرهای موی سفید بر سر و کتی بنفش بر تن نشسته است و با تلفن صحبت می کند اما در همین گفت وگوی تلفنی، ریشسفیدی پدرانهاش معلوم است. برایم میگوید: پدرهای امروز با این وضعیت اقتصادی نمیتوانند آنطور که باید و شاید به بچهها کمک کنند ولی قدیم اینطور نبود. آن زمان که استخدام شدم، فقط 15 درصد از حقوقم برای اجارهخانه خرج می شد یعنی اگر حقوقم هزار تومان بود، 150تومان برای اجاره خانه می پرداختم ولی امروز با این وضعیت اقتصادی، کارمند باید افزون بر حقوقی که میگیرد، مقداری هم از جیب بگذارد. پسرم کارمند است، حقوقی که می گیرد، سه میلیون تومان است و سه میلیون هم اجاره میدهد؛ یعنی اگر من به او کمک نکنم، کارش خیلی گره می خورد و ... .یکسوی ماجرا پدرانی بودند که میگفتند: پدر خوب، فرزند خوب دارد؛ اگر پدر خراب باشد، فرزند هم خراب میشود؛ «اگر گندم بکاری، گندم درو میکنی، اگر جو بکاری، جو!» خلاصه این که فرزند آیینه پدر است.
از برکت کار پدرم، نان میخورم
همه مغازهاش، زیر سه طاق هلالیشکل، چند متری بیشتر نیست و روی زمین، گونیهای حبوبات و تخمه و دان پرندههاست، یکبهیک با یقههای برگشته، چشم به دست و جیب مشتریها دوختهاند. فروشنده، سید کهن سال و دنیادیدهای است ولی وقتی از پدرش میگوید، باز هم در کلماتش احترام را نگه می دارد. پدرم استاد بنا بود و مسجد و حمام و... می ساخت، 6 صبح میرفت تا 8 شب. آن زمان، 10 تا بچه بودیم و من پسر بزرگ بودم. الان همیشه فکر میکنم و میگویم: من بیمه ندارم و کارمند هم نیستم، نه باغی دارم و نه سرمایه ای ولی از همان زحمتهای پدرم روزی میخورم؛ چون هر جا کار می کرد، یکی میگفت: «خدا به شما خیر بدهد؛ بچههای شما عاقبت به خیر شوند». یکبار کسی آمده بود و میگفت: ما همیشه دایی شما را «خدا بیامرزی» میدهیم؛ مسجد دِه ما را دایی شما درست کرده است. حتی اهلسنت هم به خوبی یاد میکنند. الان ما از آن جا روزی میخوریم. مرد سید سخنش را این طور ادامه می دهد: آنوقت اگر چیزی هم نبود، زندگی خوب و پشت هر کسی به خودش گرم بود. ولی شما یک روز بیایید و یکی دو ساعت این جا بنشینیدتا ببینید مشتری میآید یا آدم میآید که کمک میخواهند؛ جوان و زن میآید که کمک کنید. زمانه بدی شده است و برخی اهل کار نیستند.
زمین تا آسمان، فرق شغل پدر و پسر
کلافهای نخ از قرمز شتری تا سفید شیری در قفسهها چیده شده است و در آخر دکان، زیر نوری کمسو پدری با پیراهن و کت و شلواری سفید، پشت میز نشسته است، میگوید: در گذشته، اگر پدری کشاورز بود، بچهها ممکن بود دنبال شغل پدر را بگیرند ولی حالا بچهها بهدنبال تحصیل هستند و حتی میبینید که شغل پسر با شغل پدرش، زمین تا آسمان تفاوت دارد البته این حُسن کار است.برای درس پدری از احساس مسئولیت میگوید و مهربانی. پدر در هر موقعیتی به سرپرستیاش فکر میکند تا همسر و فرزندانش در آرامش زندگی کنند. محبّت از اصول اساسی اسلام است بنابراین دوستداشتن باید اولینچیزی باشد که در فرزند نهادینه میشود.
چند قدم آنطرفتر، مردی است روزگاردیده، در آستانه در مغازهاش نشسته است. وقتی میگوید: «این خیر و برکتی که ما داریم از پدر و مادرمان است »، بٌغضی صدایش را میلرزاند.
پدر خودش را به یاد نمیآورد؛ برادرهایش به او گفتهاند که اگر بابا را میدیدی، آنوقت میفهمیدی چطور بوده است.
همچنان که خداحافظی میکنم، میگوید: قدر پدر ومادرت را بدان و همچنان که دور میشوم، باز میگوید: احترام پدر و مادر، یادت نرود!