printlogo


حسادت دوست

گروه حوادث 
همبازی دوران کودکی تا بزرگ سالی ام بود. هر روز مسیر مدرسه تا خانه را مسابقه دو می گذاشتیم و هر کس دوم می شد روز بعد باید کیف دیگری را تا مدرسه حمل می کرد. قهر و آشتی، بازی و خنده و اشک و شادی ما با هم بود، اگر مادر برای من روسری می خرید یکی مثل همان برای لیلا می خرید. با آن که دختر همسایه ما بود اما از خواهر به من نزدیک تر بود و هیچ چیز را از هم پنهان نداشتیم حتی بسیاری از بچه های مدرسه به رفاقت من و لیلا حسادت می کردند. لیلا مادر نداشت و با پدرش که معتاد بود زندگی می کرد اما مادرم خیلی هوایش را داشت تا پدرش او را معتاد نکند، هنوز تا گرفتن دیپلم یک سال باقی مانده بود که برای لیلا خواستگار آمد، روزی که قرار شد لیلا با مهران عقد کند روز غم انگیز من بود زیرا می دانستم او را از دست می دهم، لیلا را در آغوش گرفتم و یک دل سیر با هم گریه و عهد کردیم ازدواجش بین ما جدایی نیندازد. بعد از آن سرگرم درس و دانشگاه شدم، اما لیلا درس را رها کرد و به زندگی متاهلی اش پرداخت. من روز به روز در تحصیل پیشرفت داشتم و لیلا غرق در زندگی بود و بارها از من خواست درس را رها و با برادر همسرش ازدواج کنم اما من تصمیمی برای ازدواج نداشتم، شاید همین سبب شده بود تا از من دلخور و به مرور، تماس هایمان کمتر شود. لیلا را برای مراسم دانش آموختگی ام دعوت کردم و همراه همسر و برادر همسرش به مراسم آمد، سعی می کرد برادر مهران را به من نزدیک کند، تا آن جا پیش رفت که حتی پیش همکلاسی هایم از برادر مهران به عنوان نامزدم نام می برد! از لیلا عصبانی بودم و یک روز تصمیم گرفتم سرزده به خانه‌اش بروم و برای این رفتار از او گلایه کنم، در خانه باز شد حال لیلا خوب نبود و رنگ به رخسار نداشت. گوشی را برداشتم تا با اورژانس تماس بگیرم اما از من خواست گوشی را قطع کنم و مدعی شد دلیل این حالش برای دعواهایی است که صبح با مهران داشت و بخشی از دعواها به خاطر من است. لیلا گفت اگر به برادر مهران جواب مثبت ندهی مهران مرا طلاق می دهد. بر سر دو راهی بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم، در همین حال و هوا بودم که پدر و مادرم در تصادفی جان خود را از دست دادند و من تنها شدم. در این شرایط تصمیم گرفتم به خواسته لیلا پاسخ دهم و قرار عقد و ازدواج را در محضر گذاشتیم و مراسم عقدمان برگزار شد، خیالم راحت می شد که لیلا خوشحال می‌شود، اما این همه ماجرا نبود. وقتی مهدی وارد زندگی ام شد تازه فهمیدم که مهران معتاد است و لیلا را هم معتاد کرده است. او باردار بود و به دلیل اعتیادی که داشت فرزندش هم ناخواسته معتاد بود. در این میان، مهدی شغل و درآمدی نداشت و می خواست که من سر کار بروم و با پول به خانه برگردم، آن روزها حالم بدتر از بد بود و به شدت احساس تنهایی می کردم تا جایی که می گفتم کاش به همراه پدر و مادرم در تصادف از دنیا می رفتم. یک روز که سرزده به خانه رفتم دیدم مهدی با مهران و لیلا در حال مصرف مواد مخدر هستند، با دیدن من رنگ از رخسار لیلا و مهدی پرید. پا به فرار گذاشتم اما مهدی دنبالم کرد، فقط آرزوی مرگ داشتم، در حال فرار چادرم به در گیر کرد و نقش بر زمین شدم، مهدی مرا با کتک از روی زمین بلند کرد و به زور به تخت بست و سرنگ مواد را در رگم تزریق کرد، اعتیادم اگر چه ابتدا ناخواسته بود اما کم کم با تزریق های وقت و بی وقت، بدنم به طور کامل وابسته شد. وقتی به خودم آمدم دیگر کار از کار گذشته بود و یک معتاد تزریقی بودم فرزندی هم در آغوش داشتم که او نیز معتاد بود.علت همه این ها حسادتی بود که لیلا از همان کودکی به من داشت. پدرش معتاد و مجبور بود برایش مواد بخرد. من در کوچه بازی می کردم اما او مجبور بود نزد ساقی های مواد مخدر برود. گاهی مجبور بود دیر سر کلاس حاضر شود و با برخورد معلم همراه می شد. بعد هم او ترک تحصیل کرد و من به دانشگاه رفتم به همین دلیل آتش کینه روز به روز در دلش شعله ورتر می شد تا این که روزی که دانش آموخته شدم از شدت حسادت و این که او یک بیمار معتاد بود تصمیم گرفت مرا هم معتاد کند. حالا قصد دارم از مهدی جدا شوم چون دیگر توان ندارم برایش مواد مخدر تهیه کنم.