بررسی پرونده جنایی بر اساس واقعیت
تعداد بازدید : 0
جنایت در خانه قدیمی
شهر در خاموشی عمیق فرو رفته و سكوت غم انگیزی بر فضای خیابان ها سایه افكنده بود خودرو با سرعت از خیابان های خلوت كه با نور چراغ، روشنی خاصی یافته بود، می گذشت.عیسی سرش را برگرداند و به چشمان دو زن كه عقب اتومبیل نشسته و به بیرون خیره شده بودند نگریست یكی دو بار دهان گشود تا كلمه ای بگوید ولی دوباره خاموش شد و لحظه ای بعد دست هایش را از پنجره ماشین بیرون برد نگاه تندی به دو زن انداخت و همراه با آهی سوزناک چنین گفت: همین طور كه تلفنی به شما گفتم چند روزی است كه هیچ خبری از «یولیوز» نداریم هر جا كه ممكن بود برود، سر زدیم حتی موضوع گم شدن وی را نیز به اداره آگاهی اطلاع دادیم، ولی متاسفانه تاكنون هیچ اثری از او به دست نیامده است زن و دختر همچنان ساكت و خاموش ولی كنجكاو خیابان ها را زیر نظر داشتند.ناگهان صدای مهیب ترمز ماشین سكوت نیمه شب های بهاری را شكست و در كنار خانه ای خاموش و تاریك قدیمی كه دیوارش با سیمان پوشانده شده بود ایستاد هیچ نوری به بیرون نمی تابید و سكوت مرگباری آن را احاطه كرده و گویی مدت ها انسانی به آن جا نرفته است.زن به آرامی از ماشین پیاده شد. قطرات اشك از گونه های چین خورده اش سرازیر شد سرش را به طرف ساختمان بلند كرد و ناخودآگاه دیدگانش به پنجره خانه افتاد.هیجان دردآلودی سراپای وجودش را به لرزه آورده بود و اضطرابی آمیخته با غم گلویش را می فشرد.لرزشی نامحسوس تمام بدنش را فرا گرفته بود و قطرات اشك یكی پس از دیگری از چشمانش جاری می شد در این لحظه ناگهان صدایی آشنا او را خواند:مادر بیا تو... بیا تو...پیرزن با گام های خسته و لرزان وارد خانه شد و از پله ها بالا رفت و لحظه ای در آستانه در اتاق ایستاد.با نگاهی دقیق به اطراف خود نگریست و دوباره نگاهش به پنجره دوخته شد.در این هنگام سراپای وجودش مرتعش و قیافه اش ناراحت و رقت انگیز بود.اتاق در سكوتی غم انگیز در زیر نور کم چراغی فرو رفته بود. به آرامی كنار پنجره رفت، پرده را به كناری زد و چشم به آسمان پر از ستاره دوخت و در حالی كه اشك می ریخت با صدای ضعیف و لرزان گفت: این پنجره یادآور بهترین لحظات عمر من است تا آن زمان كه جوان بودم و تازه به خانه بخت آمده بودم، ساعت ها در كنار آن می نشستم و در انتظار «یولیوز» تیك تیك ساعت را می شمردم و با این پنجره درد دل می كردم.گام های رهگذران را از پس آن می شنیدم تا هنگامی كه صدای پای یار آشنا می آمد و با شور و اشتیاق در را به رویش می گشودم، پیرزن خاطرات خود را می گفت و می گریست.در گوشه اتاق دختر كه از شدت تاثر بغض گلویش را گرفته بود نگاهی به نقطه ای مبهم و دور دوخته بود و گاه گاه از لای در اتاق كوچكی كه سالیان درازی در آن زیسته بود می نگریست و فكرش در دریای غم واندوه غوطه ور بود.اینك پس از 13 سال انتظار به دیدار پدر آمده بود ولی او...سكوت و تاریكی هولناك شب به آشفتگی و التهاب این خانه خاموش و مرگزده كمك می كرد. تنها عیسی برادرزاده یولیوز بود كه گاه گاه سكوت مرگ بار را می شكست.او در یك لحظه با خنده تمسخرآمیزی روی صندلی افتاد پاهایش را روی هم انداخت و دستی به پیشانیش كشید، یك لحظه به فكر فرو رفت و بعد از آن كه نگاهش را به ساعت انداخت ناگهان از جا برخاست و گفت: اوه ساعت 3 نیمه شبه.شما خیال ندارید بخوابید، زود بلند شید كه داره صبح می شه.با ماتم گرفتن و گریه كردن كاری پیش نمی ره، بلند شید... بلند شید... قول می دم یولیوز هر جا باشه تا بفهمه شما اومدین سر و كله اش پیدا می شه.پیرزن تكانی به خود داد نگاهی به دخترش انداخت و گفت: بیا دخترم یه دستی به سر و صورت اتاق ها بكشیم و بعد یه ساعتی بخوانیم تا ببینیم فردا چی پیش میاد دختر چمدان ها را برداشت و به اتاق مجاور آشپزخانه برد و مادرش درحالی كه همچنان مرتعش و افسرده بود راهی آشپزخانه شد چشمانش یكباره به یخچال دوخته می شد و لحظه ای ایستاد.بوی متعفنی بینی او را آزار داده و ناخودآگاه در یخچال را می گشاید هنوز در را كاملا باز نكرده بود كه با چشمانی فراخ و آماس زده در تنگناهای هول انگیز آن محیط خشكش می زند. شیون و ناله از ته گلویش بیرون می آید، پاهایش سست شده و به روی زمین می غلتد.دختر و عیسی سراسیمه به آشپزخانه می روند و لحظه ای بعد...
ساعت 3 و 30 دقیقه محل حادثه
اتومبیل آژیركشان در نیمه شب از میان تاریكی پدیدار شد طولی نكشید كه خانه مملو از ماموران نیروی انتظامی شد، همسایگان از صدای هیاهو با چشم های خواب آلود به خیابان ریخته بودند.در داخل ساختمان قدیمی كه همه جای آن را غباری از غم و اندوه پوشانده بود، زنی بیهوش بر روی تخت افتاده بود و دختری در كنارش شیون و ناله می كرد، در گوشه اتاق دیگر مردی نسبتا مسن با چشم های سرخ و حسرت زده در سكوتی مرگبار فرو رفته بود بوی تعفن آشپزخانه مشام ها را می آزرد و توی یخچال جسدی مچاله شده چشم ها را خیره می كرد.در بیرون از ساختمان در میان ازدحام جمعیت، مردی با چشمان خون آلود دیدگانش را به خانه خیره كرده بود و با چهره کریه و نگاه های شیطانی همه چیز را زیر نظر داشت.لحظه ای سرش را پایین انداخت در دلش خنده ای كرد و آن گاه از میان فوج جمعیت گذشت و در تاریكی ناپدید شد.
ساعت 9 صبح حوزه انتظامی 4
زن و دختر با چشمانی اشك بار و كوله باری از غم و اندوه وارد اتاق افسر شدند.هر دو در حالی كه به افسر خیره شده بودند در كنار در اتاق ایستادند، با اشاره افسر پیرزن بر روی صندلی نشست ولی دختر با نگاه بی رمق خود، وحشت زده به گوشه ای خیره شد. لحظه ای به سكوت گذشت آن گاه پیرزن با كمال احترام پرسید:-اجازه می دهید سیگاری روشن كنم؟افسر با اشاره سر جواب مثبت داد.زن سیگار خود را روشن كرد و هنوز آتش كبریت را خاموش نكرده بود كه انگشتانش به شدت لرزید و سیگار از دستش بر زمین افتاد.لحظه ای ساكت شد قطره ای اشك از چشمان سرخ شده اش سرازیر شد.13 سال پیش به اتفاق چهار دخترم ایران را به مقصد آمریكا ترك كردیم. در این مدت شوهرم تنها در ایران مانده بود چون او علاقه زیادی به كشورش داشت و هرگز حاضر نبود وطنش را ترك كند ولی هفته ای یكی دو بار با هم تماس تلفنی داشتیم.این اواخر عجیب احساس دلتنگی می كرد.آخرین باری كه با او تلفنی صحبت كردم از من خواست برای دیدنش به ایران بیایم و من نیز قبول كردم.چند روز پیش توسط عیسی، برادرزاده شوهرم با خبر شدیم كه وی چند روزی است ناپدید شده و كسی اطلاعی از او ندارد.بلافاصله مقدمات سفر را آماده كردیم و با دختر بزرگم عازم ایران شدیم.وقتی به خانه رسیدیم خانه سوت وكور بود و همه جار را گردوغبار فرا گرفته بود و به نظر می رسید مدتی است كه «یولیوز» به خانه نیامده است.ساعت حدود 3 بعدازنیمه شب بود، می خواستم یخچال را تمیز كنم كه یك مرتبه او (!) ... در این موقع بغض گلویش را فشرد و قطرات اشك از چشمان گود رفته اش سرازیر شد.او توان سخن گفتن نداشت، دخترش جلوی در مبهوت ایستاده بود و مظلومانه مادرش را می نگریست افسر نگاهی به وی كرد به نظر می رسید می خواهد از او نیز سوال كند.دختر لب گشود تا سخنی بگوید ولی نتوانست، گریه امانش نداد و دیوانه وار از اتاق گریخت.افسر از روی صندلی برخاست طول اتاق را چندین بار پیمود. آن گاه رو در روی عیسی كه خاموش و ساكت نشسته بود ایستاد و به آرامی از وی سوال كرد:
-شما كی متوجه شدید كه آقای «یولیوز» ناپدید شده؟!
-عیسی لحظه ای مكث كرد. نفس عمیقی كشید و در حالی كه دست هایش را به هم می مالید، جواب داد:یولیوز شب نوزدهم ماه در خانه یكی از دوستانش مهمان بود كه ساعت 11 شب از آن جا خارج شده و فردای آن روز ساعت حدود 10 صبح دوستش با او تماس می گیرد كه تلفنش جواب نمی دهد.او چندین بار دیگر در ساعت های مختلف با «یولیوز» تماس گرفته و موفق نمی شود. از این رو مرا در جریان امر قرار داد.من هم مجددا برای چند روز از آن تاریخ با او تماس گرفتم كه موفق نشدم.بعد از آن كه نتوانستم با او تماس تلفنی بگیرم به خانه اش رفتم ولی خبری از او نبود. بنابراین بلافاصله جریان مفقود شدن او را به خانواده اش در آمریكا اطلاع دادم و پرونده ای هم در اداره آگاهی تشكیل دادیم، تا این كه دیشب جنازه، مثله شده او را...در این لحظه صدای زنگ تلفن در فضای اتاق طنین افكن می شود، افسر لحظه ای مكث می كند و آن گاه با عجله به طرف تلفن می دود:
-بله بفرمایید.
-بله، خودم هستم.
-اطاعت امر، همین الان خدمت می رسم.
و در حالی كه گوشی را بر روی تلفن می گذارد رو به پیرزن كرده می گوید: ما واقعا از این فاجعه دردناك كه برای شما پیش آمده متاسفیم. امیدوارم خداوند به شما و خانواده تان صبر بدهد.حالا بهتره شما تشریف ببرید منزل كمی استراحت كنید اگر نیاز بود مجددا با شما تماس خواهیم گرفت.فقط خواهش می كنم تا اطلاع ثانوی از شهر خارج نشوید.
ساعت 13 ، ستاد فرماندهی شمال
در ساعت یك بعدازظهر همان روز جلسه ای با حضور فرمانده عملیات و ماموران بررسی پرونده در ستاد فرماندهی شمال تشكیل و اقدامات انجام شده بررسی می شود افسر پرونده نتایج به دست آمده را بدین شرح گزارش می كند.
1-با تحقیقات به عمل آمده از همسایگان و همچنین اظهارات برادرزاده مقتول و یكی از دوستانش، آخرین باری كه «یولیوز» در محل رویت شده روز 19 فروردین می باشد، بنابراین حدس ما بر این است كه 18 روز از جریان قتل می گذرد البته در این رابطه منتظر گزارش نهایی پزشك قانونی و تشخیص هویت هستیم.
2- به نظر می رسید قاتل یا قاتلین از دوستان و آشنایان مقتول بوده و رابطه ای نزدیك با او داشته اند چرا كه:
الف) قاتل یا قاتلین می دانسته اند كه مقتول تنها زندگی می كند.
ب) هیچ گونه اثری از درگیری در صحنه به چشم نمی خورد.
ج) شواهد امر نشان می دهد كه قاتل یا قاتلین به اوضاع آپارتمان آشنایی كامل داشته اند چرا كه مستقیم به سراغ وجوهات نقدی و طلاها رفته اند.
د) انگیزه قتل خود گواهی بر عدم شناسایی عاملین جنایت می باشد.
3- شواهد و قرائن موجود در صحنه قتل نشان می دهد كه انگیزه قاتل یا قاتلین سرقت بوده است چرا كه:
الف) تمام وجوهات نقدی و نیز ساعت و انگشتری طلای مقتول و مقداری وسایل قیمتی و همچنین اسناد و مدارك شغلی مقتول از منزل به سرقت رفته.
ب) هیچ اثری از اتومبیل دوج نقره ای به شماره..... مربوط به مقتول در محل وجود ندارد.
4- احتمال این كه قاتل یا قاتلین از افراد با سابقه باشند بسیار زیاد است چرا كه:
الف) هیچ گونه آثار انگشتی از خود در صحنه قتل باقی نگذاشته اند.
ب) عمل سرقت و جنایت با مهارت خاصی انجام شده و نمی تواند كار افراد عادی باشد.
وی همچنین در آن جلسه اقداماتی كه تاكنون برای دستگیری عاملان جنایات انجام شده است را بدین شرح گزارش كرد.
1- اعلام شماره ماشین به سرقت رفته از طریق مركز پیام به همه گشتی های شهر.
2- بازجویی از همه اقوام و خویشاوندان مقتول كه هم اكنون نیز ادامه دارد.
3- تحت نظر قرار دادن محل حادثه به طور غیر محسوس.
4- فعالیت گسترده برای شناسایی دوستان نزدیك مقتول.
وی در دنباله گزارش خود ادامه می دهد كه مسئله مبهم در این پرونده نحوه قتل است، قاتل یا قاتلین به طرز بسیار فجیع و دلخراشی جسد مقتول را قطعه، قطعه كرده كه تحقیقات نشان می دهد بخشی از جسد ناپدید شده است.وی همچنین انگیزه قاتل یا قاتلین از قرار دادن بخشی از جسد در یخچال فقط برای جلوگیری از فاسد شدن و بوی متعفنی كه در برخواهد داشت اعلام می دارد و تاكید می كند كه قاتل یا قاتلین قصد داشتند در یك فرصت مناسب بقیه جسد را از منزل خارج كنند كه موفق به این كار نشده اند.با پایان یافتن گزارش معاون هماهنگ كننده فرماندهی شمال برادر مسعود ضمن آموزش های لازم به ماموران تاكید می كند كه عاملان این جنایت باید هر چه زودتر شناسایی و دستگیر شوند.
5 روز بعد ساعت 10 شب محل حادثه
آخرین اشعه خورشید جای خود را به تاریكی اسرارآمیز شب داده بود و روز پر هیاهو و پرغوغا از برابر شب آرام و فرح انگیز گریخته بود، خیابان هر لحظه خلوت تر می شد، ساعت كمی از ده شب گذشته بود در زیر سایه چراغ اتومبیلی با سه سرنشین به خانه ای در آن سوی خیابان خیره شده و منتظر بودند، ناگهان یكی از آن سه نفر با عجله از ماشین پیاده شد و در یك چشم به هم زدن عرض خیابان را طی كرد و در كنج دیوار در میان تاریكی پنهان شد به دنبال او دو مرد دیگر به سرعت خود را به او رساندند. دیدگان تیزبین به سایه یك مرد كه به خانه نزدیك می شد ثابت ماند مرد در چند قدمی خانه ایستاد آرام آرام به عقب برگشت.
همه جا ساكت و تاریك بود دوباره گام برداشت در كنار در ایستاد و دستش را به زنگ نزدیك كرد. مدتی گذشت مرد آرام آرام از در دور شد سرش را بلند كرد به دقت پنجره خانه را نگریست و با عجله پا به فرار گذاشت هنوز چند قدم پیش نرفته بود كه جوانی تنومند را در جلوی دیدگان خود یافت مرد با دیدن جوان یك باره تغییر وضع داد، چهره اش كه تا آن دقیقه خونسرد و بی خیال بود ناگهان مانند دریایی متلاطم منقلب شده و با تعجب همراه با ترس فراوان در سكوت مرگباری فرو رفت.
جوان با خونسردی و در حالی كه دستبندی را از كمرش باز می كرد نگاهی به سر تا پای مرد انداخت و گفت باید برای پاسخ به چند سوال با ما به حوزه انتظامی بیایید.
مرد نگاهی آمیخته به بهت به دستان جوان انداخت و در حالی كه دست هایش از شدت هیجان می لرزید فشار دستبند را حس كرد لحظه ای بعد دو نفر دیگر به جمع آن ها پیوستند و آن گاه راهی...
ساعت 12 شب حوزه انتظامی 4
افسر در حالی كه دستبند را از دست متهم باز می كرد از او خواست تا خودش را معرفی كند.
او در حالی كه مات و مبهوت مانده بود و دیوانه وار به این سو و آن سو می نگریست با صدایی لرزان گفت: من: غ غ غلام هستم.
افسر در حالی كه به طرف میز خود برمی گشت از او سوال كرد آیا تو «یولیوز» را می شناسی؟
غلام در حالی كه هر لحظه رنگش تیره تر می شد به سختی پاسخ داد: ب، بله قربان
افسر در همان حال كه زیرچشمی رفتار او را به دقت زیر نظر داشت، از او پرسید چه نسبتی با او داری؟مرد كه حالا به سختی نفس می كشید و رنگ چهره اش سرخ شده بود از جا برخاست و با صدای سوزناكی گفت قربان مگر چه اتفاقی افتاده كه این گونه مرا سوال پیچ می كنید، مگر خلافی از من سر زده؟افسر، با لبخندی تمسخرآمیز پاسخ داد.توخودت بهتر می دانی.مرد كه حوصله اش سر رفته بود و آشكارا تمام اعضای بدنش می لرزید با صدای لرزانی گفت:به خدا من هیچ نمی دانم، من فقط می خواستم با «یولیوز» راجع به اختلافات مالی كه از گذشته داشتیم صحبت كنیم، همین و بس.افسر با شنیدن این كلام از پشت میز برخاست و با قدم های آهسته به غلام نزدیك شد و در حالی كه صورتش را به او نزدیك می كرد با عجله پرسید چه اختلافاتی؟غلام كه گویی آرامش یافته بود خود را بر روی صندلی جا به جا كرد و ادامه داد:
-من با یولیوز در زمینه كار تجاری مشترك سرمایه گذاری كرده بودیم كه بعد از مدتی به علت سود حاصله، اختلافاتی بین ما به وجود آمد كه متاسفانه هیچ یك به حق خود قانع نبودیم تا این كه شخصی به نام داوود كه خود را خیلی به «یولیوز» نزدیك می دانست پادرمیانی كرد تا اختلافات ما را حل كند، «یولیوز» به او اعتماد عجیبی داشت به طوری كه هر چه او می گفت بدون چون و چرا می پذیرفت.فكر كنم روز شنبه، یكشنبه 21 یا 22 فروردین بود كه برای حل نهایی اختلاف به سراغ داوود رفتم او با اتومبیل «یولیوز» در كنار منزلش ایستاده بود.پس از سلام و احوال پرسی سراغ یولیوز را گرفتم داوود در جواب من گفت: تو از این به بعد هر كاری داری باید به من بگی، من وكیل «یولیوز» هستم. قصد آن روز من این بود كه با خود یولیوز صحبت كنم و از داوود خواستم به اتفاق به منزل یولیوز برویم ولی او قبول نكرد و گفت خیلی عجله داره من كه مصمم بودم یولیوز را ببینم اصرار كردم ولی داوود زیر بار نرفت و عاقبت به من گفت یولیوز برای مدتی به مسافرت رفته و ماشینش را نزد من گذاشته. همان جا با داوود خداحافظی كردم و قرار شد سه روز بعد دوباره او را ببینم.سه روز بعد تقریبا ساعت 7 بود كه داوود را با یكی از دوستانش به نام بهمن كه او نیز رابطه نزدیكی با یولیوز داشت و حتی سبب آشنایی داوود و یولیوز بود ملاقات كردم.آن روز آن ها خیلی عصبی و عجول بودند. به طوری كه وقتی جویای حال یولیوز شدم مرا به فحش گرفته در جواب گفتند: ما هیچ اطلاعی از یولیوز نداریم و بهتره تو هم در این مورد سوالی نكنی، من هم كه به شدت ترسیده بودم دیگر چیزی نگفتم، فقط اسناد و مداركی را كه قرار بود در اختیار یولیوز قرار بدم به آن ها دادم البته ناگفته نماند كه آن ها با تهدید مرا مجبور كردند تا دو فقره چكی را كه به نام یولیوز صادر كرده بود ظهرنویسی ودر وجه حامل تصحیح كنم.از آن تاریخ تاكنون دیگر هیچ یك از آن ها را ندیدم تا این كه دیشب موقع رفتن به خانه مسیرم به طرف خانه یولیوز افتاد با خود فكر كردم سری به او بزنم و احوالی ازش بپرسم و راستش یه كمی به كارهای داوود و بهمن مشكوك شده بودم این بود كه به طرف خانه او رفتم و وقتی به آن جا رسیدم توسط ماموران دستگیر شدم و اینك در خدمت شما هستم.با اعترافات غلام و تحقیقات بعدی كه از او به عمل آمد بلافاصله منزل داوود شناسایی و تحت نظر ماموران قرار گرفت.
ساعت 7 صبح 12 اردیبهشت
با شناسایی منزل داوود همسر وی دستگیر و تحت بازجویی قرار می گیرد.
او در جواب ماموران و آخرین باری كه داوود را دیده می گوید:
او هفته ای یكی دو بار بیشتر پیش من نمی آید،از قرار معلوم دو تا زن دیگر دارد و بیشتر ترجیح می دهد پیش آن ها باشد.
آخرین بار كه او را دیدم هفته پیش بود، با عجله به خانه آمد از داخل كمد چیزی برداشت و به سرعت خارج شد.
آن روز او به قدری تند و بداخلاق شده بود كه كم مانده بود مرا به باد كتك بگیرد.
با اظهارات زن داوود، بلافاصله اقدامات گسترده ای برای شناسایی مكان های دیگری كه احتمال می رفت وی در آن جا پنهان شده باشد آغاز می شود.ماموران در یك اقدام بی سابقه و گسترده در طول 4 شبانه روز تلاش بی وقفه منازل همه اقوام و خویشاوندان داوود و از جمله دو زن دیگرش را شناسایی و تحت نظر قرار می دهند.
چهار روز بعد 16 اردیبهشت
پس از بازجویی از دو همسر دیگر داوود مشخص می شود كه دو شب پیش با یكی از دوستانش با ماشین یولیوز به منزل همسر اولش رفته و صبح زود از منزل خارج شده است.همسر اول داوود در این باره به ماموران چنین گفت: شب قبل او با یكی از دوستانش به نام بهمن كه از دو سال پیش با او قطع رابطه كرده بود به منزل آمد، من با تعجب از او پرسیدم كه چه طور شده با بهمن آشتی كردی، او با عصبانیت پرخاش كرد و گفت: به تو مربوط نیست.آن ها شب را در خانه بودند و فردا صبح زود خارج شدند.در ضمن داوود یك كیف سامسونت سیاه رنگ در دست داشت كه من برای اولین بار آن كیف را می دیدم.با اظهارات زن داوود و همچنین نتایج به دست آمده برای ماموران مسجل می شود كه داوود و بهمن در جریان قتل یولیوز نقش داشته اند چرا كه:
1-داوود نام مستعاری بود كه او برای خودش گذاشته و نام اصلی اش حسن بود.
2-ظهرنویسی دو فقره چك توسط غلام در وجه حامل.
3-تردد با اتومبیل یولیوز.
4-پنهان شدن از انظار عمومی.
5-در دست داشتن كیف یولیوز(ماموران در تحقیقات خود پی بردند كه كیف سامسونت مشكی رنگی كه زن داوود اظهار داشته همراه شوهرش بوده است، متعلق به یولیوز بوده كه به سرقت رفته است.)
6-تهدید غلام به سكوت.
7-رابطه مجدد با بهمن در صورتی كه وی دو سال تمام با او قطع رابطه كرده و تماسی با وی نداشته است.
با توجه به موارد فوق ماموران مصمم می شوند كه هر چه سریعتر داوود را دستگیر كنند از این رو همه منازل اقوام و آشنایان او شناسایی و به طور غیر محسوس تحت نظر قرار می گیرد.از طرفی با كمك همسر داوود حوالی منزل بهمن شناسایی و پس از چند روز پرس و جو و تعقیب و مراقبت گسترده وی در یك عملیات غافلگیرانه دستگیر و تحت بازجویی قرار می گیرد.بهمن كه حتی باورش هم نمی شد به این زودی دستگیر شود در حالی كه گیج و مبهوت مانده بود در مقابل تمام سوالات ماموران سكوت می كرد.او در تمام مراحل بازجویی منكر قضایا شد و اعلام كرد كه یولیوز را نمی شناسد.ماموران كه می دانستند وی در این جریان نقش داشته است او را روانه بازداشتگاه كردند.از طرفی زمانی كه بهمن در بازداشتگاه تحت نظر قرار داشت شخصی به طور دائم تلفنی و حضوری در صدد بود از اوضاع او اطلاعاتی كسب كند از این نظر وی مورد ظن ماموران قرار گرفت و بعد از چند روز تعقیب و مراقبت دستگیر شد.او خود را اكبر... از خویشاوندان بهمن معرفی می كرد و دلیل پرس و جو از شرایط بهمن را فقط دلسوزی ذكر كرده و اعلام داشت: كه چون با بهمن رابطه نزدیكی داشته است می خواسته در مورد دلیل دستگیری وی مطمئن شود.در فاصله دستگیری بهمن و اكبر، داوود نیز چند مرحله تلفنی با افسر پرونده تماس گرفته و می گوید: من هیچ نقشی در قتل یولیوز نداشته ام، مسبب اصلی این جنایت بهمن و اكبر بوده اند.او همچنین به افسر پرونده گوشزد كرده بود كه هیچكس نمی تواند او را دستگیر كند مگر این كه خودش حاضر به تسلیم شود.با توجه به دلایلی كه ماموران به دست آورده بودند دقیقا مشخص بود كه بهمن و اكبر نیز در این قتل دست داشته اند ولی هیچ یك از آن ها حاضر به اعتراف نشدند و خود را مبرا از هر تهمتی دانستند.تنها دستگیری داوود بود كه می توانست كلید حل این معما باشد.در همین زمان كه ماموران سخت مشغول به دست آوردن رد پایی از داوود بودند ناگهان از سوی مركز پیام به افسر پرونده اعلام می شود كه ماشین یولیوز در 45 كیلومتری جنوب شرق تهران پیدا شده است.بلافاصله اكیپ ماموران به محل كشف اتومبیل اعزام و پس از تفتیش از داخل آن یك كیف سامسونت مشكی رنگ و مقداری اسناد و مدارك یولیوز به دست می آید.در تحقیقاتی كه پیرامون محل توسط ماموران انجام می گیرد شخصی به نام علی دستگیر كه بعد از تحقیقات مشخص می شود وی برادر داوود است، او كه هیچ گونه اطلاعی از جریانات پیش آمده نداشت.خود را بی خبر از داوود دانسته و گفت: من هیچ اطلاعی از محل اختفای داوود ندارم و او نیز در این رابطه هیچ حرفی به من نزده است من...
قاتل دستگیر می شود
نزدیك غروب بود، آخرین اشعه خورشید دامان افق را زراندود كرده و پاره ابرها را در یك هاله سرخ رنگ فرو برده بود صدای چك چك باران سكوت و آرامش خاص هوا را بر هم می زد.نگاه چهار مرد منتظر در چهار گوشه خیابان رهگذران را تعقیب می كرد.هوا هر لحظه تاریك تر می شد ماه تازه از گریبان آسمان سر برآورده بود و از لابهلای ابرها نمایان می شد.ستاره های كم نور مانند پیشقراولان تنها در آسمان ظاهر شده و آرام آرام از پس ابرها پدیدار می شدند، ساعت، یك و 30 دقیقه نیمه شب را نشان می داد.ناگهان شبحی از دورها پدیدار شد، صدای قدم های تندی هر لحظه نزدیك تر می شد.نگاه ماموران تا جایی كه با تاریكی شب آمیخته و از چشم پنهان شد در تعقیب او بود.مردی با قد و قواره بلند در حالی كه سیگاری در دست داشت مدت كوتاهی در كنار دری ایستاد.نگاهی تند به اطراف خود افكند،سیگارش را گوشه لب گذاشت و دستش را در داخل جیب برد، صدای بر هم خوردن كلید سكوت شب تاریك را شكست.مرد مجددا برگشت، با چشمان از حدقه بیرون آمده خود دوباره اطراف خانه را از نظر دور داشت هنوز كلید را داخل قفل نكرده بود كه دستان قوی قانون را پشت خود احساس كرد.او در همان حالت مات و مبهوت ایستاد، رنگ از رخش پرید و مانند برق زدگان خشك شد.مدتی در سكوت گذشت، سه مرد دیگر دور تا دور او را احاطه كردند.ناگهان رعشه ای تمام وجودش را فرا گرفت ولی كوشید تا اثری از لرزه و اضطراب در صورتش آشكار نشود.لحظه ای بعد در حالی كه نگاهش به دستبند خیره شده بود طناب دار را در جلوی چشمان خود دید و ...افسر بعد از یك نگاه عمیق و طولانی به داوود و بهمن كه اینك در جلوی چشمانش سر به زیر نشسته بودند شروع به صحبت كرد:
-ابتدا تو بگو داوود یا حسن هر چه كه اسمت هست.آن دو مثل پلنگ به تله افتادند روی خود را به طرف افسر كردند و نگاهی لبریز از نفرت به صورت خسته و تیره اش افكندند.داوود نفس عمیقی كشید، لحظه ای سكوت كرد و آن گاه با صدای مرتعشی جواب داد:
-در این قضیه من هیچ تقصیری ندارم.
یكی دو دقیقه به آرامش و سكوت گذشت افسر سراپای ژولیده داوود را برانداز كرد و بعد با لحن خشن و تندی او را خطاب قرار داد و گفت:
-من حرف زیادی ندارم با تو بزنم، آن چه گذشت برای هر دوی ما روشن است، بنابراین بهتر است واقعیت را آن گونه كه هست بگویی، داوود خاموش به لب های افسر نگاه می كرد آن چنان بی حركت بود كه حتی پلك های چشمش تكان نمی خورد.در این لحظه یكی از ماموران وارد اتاق شد و بعد از ادای احترام یك صفحه گزارش را از لای پوشه بیرون كشید.یك بار دیگر نوشته اش را مرور كرد سپس به طرف میز افسر رفت و در حالی كه گزارش را به دست مافوق خود می داد دهان را نزدیك گوش او برد و شروع به پچ پچ كرد.آن گاه سرش را به طرف متهمان برگرداند و با چشم های سیاه و براق خود موذیانه نگاهی به صورت به ظاهر آرام آن ها انداخت.پس از نجوای مامور، قیافه افسر تغییر كرد، دو خط كوتاه عمودی میان ابروانش ظاهر شد و حالت خشم به خود گرفت و اخم سراسر چهره اش را پوشاند.نگاه خشم آلودی به چهره دو مرد افكند و بعد با صدای خشك و خثنی گفت: بازی تمام شد، اكبر همه چیز را گفت، او پرده از جنایت هولناك شما برداشت.افسر در حالی كه ورقه گزارش را نزدیك متهمان كه اینك بر خود می لرزیدند می برد با صدای بلندی فریاد كشید.این سند جنایت شماست، در این لحظه در نگاه تلخ آن ها شعله خشم زبانه كشید.افسر لحظه ای سكوت كرد و نگاه كنجكاوانه و نافذ خود را به چشم های متهمان دوخت.خواست تاثیر حرف خودش را در نگاه آنان بخواند ولی در چشم های خونسرد و بی حركت آن ها هیچ چیزی خوانده نمی شد.افسر از جای خود بلند شد، سیگاری از درون پاكت كه روی میز بود درآورد و آن را میان لب ها گذاشت در حالی كه شعله فندك را به سیگار نزدیك می كرد نگاهی زودگذر به صورت داوود انداخت و با قدم های شمرده به او نزدیك شد و سینه به سینه او ایستاد.به طوری كه چین ها و خطوط خشك صورتش در چشم او برجسته تر می كرد و در حالی كه نگاه نافذ خود را درست به چشمان او دوخته بود گفت: كتمان هیچ اثری ندارد، همه چیز مثل روز روشن است.بنابراین آن چه را كه واقعیت است بگو.خیلی كارهاست كه آدم از روی شهوت و احساس انجام می دهد ولی وقتی كه به عقل خود مراجعه می كند پشیمان می شود.
من الان این پشیمانی را در نگاه و سكوت تو می بینم بهتر است وجدان خودت را راحت كنی و به گناهت اعتراف كنی.
داوود در كنج دیوار مثل آدم های توفان زده ایستاده بود و وحشت را به وضوح می شد در نگاه حرمان زده اش خواند.هر لحظه طناب دار را جلوی دیدگان خود مجسم می كرد.در چشم های از حدقه درآمده و در دهان باز و بهت زده اش چیزی عمیق تر از یك جنایت به چشم می خورد.او چندین بار دهان باز كرد تا اعتراف به گناه كند ولی جنایتی كه مرتكب شده بود چون آینده ای در جلوی نظرش نمایان می شد و او را در سكوت فرو می برد.داوود كه اینك نفسش به شماره افتاده بود سراسیمه خود را بر زمین كوبید و در حالی كه دست هایش را بر آسمان بلند می كرد شیون كنان فریاد كشید.خدایا مرا ببخش، خدایا مرا ببخش.در این لحظه افسر بر خلاف گام های سست و بی رمق ولی محكم و استوارش به كنار پنجره رفت در آن سوی خیابان پیرزنی سیاه پوش را با دختری یافت كه چشم به حوزه انتظامی دوخته و در انتظار نتیجه، لحظه شماری می كردند.سرش را آرام به طرف متهمان برگرداند دو قطره اشك از گونه های خسته اش به زمین افتاد و آن گاه بر روی كاغذ نوشت.با كمك خداوند بزرگ و متعال بار دیگر پرونده جنایتی هولناك بسته شده و قاتلین آن دستگیر شدند.
حامد احسان بخش