چقدر گوشی جدیدم زیبا بود ،مدت ها بود که دنبال این برند گوشی بودم تا توانستم پیدایش کنم؛ خودم را از حصار و بند ارتباطات سخت رها شده می دیدم و وارد شبکه های اجتماعی می شدم.
شیرین که از طریق شبکه های اجتماعی موبایل با فردی شیاد آشنا و با اغفال این فرد به ترکیه رفته بود روایتی تلخ از اسیر شدن در دست او را بازگو کرد و گفت:من دختری شهرستانی هستم که با ورود به دانشگاه به سرعت زرق و برق زندگی جدید مرا اسیر خود کرد .
رقابتم همیشه با دوستانم بر سر شیک پوشی و استفاده از لباس ها و وسایل مارک دار بود.اوضاع مالی مان خوب بود. خودم علاقه داشتم که در جایی درس بخوانم که کمی با خانواده فاصله داشته باشم ولی اصرارهای پدرم مانع از این شد که از خانواده دور شوم و در دانشگاه محل زندگی مان مشغول به تحصیل شدم.
سفر کردن را دوست داشتم و می خواستم طعم مستقل شدن را بچشم .با ورود به دانشگاه پسر عمه ام از من خواستگاری کرد ولی با جواب منفی مواجه شد و قید ازدواج با من را زد .
همیشه خواستگار داشتم ولی این باورم بود که باید از دوران جوانی ام بیشترین استفاده را ببرم و نمی خواستم خود را وابسته به زندگی و شوهرداری کنم.
روزهای شیرین
روزهای شیرین برایم شروع شده بود و دانشگاه بیشتر مکانی برای تفریح و ملاقات با دوستانم بود تا این که بخواهم به فکر گرفتن مدرک تحصیلی و ادامه تحصیل در رشته ای خاص باشم .
با این که بسیاری از دوستانم با پسرهای دانشگاه در ارتباط بودند ولی من همیشه سعی می کردم دختری معقول باشم و ترس از جنس مخالف و عواقب آن مرا کمی محتاط به برقراری ارتباط کرده بود . اوقاتم را وقتی که بیرون از خانه بودم با دوستانم می گذراندم و هنگامی که در خانه بودم با تلفن همراهم مشغول بودم
به ارتباطات مجازی اعتقاد چندانی نداشتم و سعی می کردم ارتباطاتم در دنیای واقعی باشد ولی محدودیت هایی برایم وجود داشت که مرا مجذوب شبکه های اجتماعی مجازی کرد. حالا تعداد فرندهایم (دوستانم) زیاد شده بود، لذت می بردم از این که مطلبی را منتشر کنم و دوستانم مطلب مرا «لایک» (تأیید) کنند.
کامنت های عاشقانه
مدتی بود که در یکی از شبکه های اجتماعی مطالبم را فردی لایک می کرد و با ارسال کامنت های (پیام ها) عاشقانه به من ابراز محبت می کرد. اوایل توجهی نداشتم و فقط تشکر می کردم ولی کم کم احساس کردم اسیر محبت ها و حرف های عاشقانه اش شده ام .
بهروز تمام وقت من را گرفته بود، ناخواسته اسیر عشق فضای مجازی شده بودم و منتظر بودم تا برایم پیامی ارسال و به من ابراز محبت کند .
در زندگی کمبودی نداشتم که بخواهم نبود محبت اطرافیان را با بهروز جبران کنم ولی عشق یا هوس بر من غالب شده بود و رفتارم دست خودم نبود .
در این شرایط کمی منزوی شده و از دوستانم فاصله گرفتم، مدام انتظار می کشیدم و به بهروز فکر می کردم تا این که ارتباط مجازی ما به تماس تلفنی منجر شد. اصلا باورم نمی شد صدایش زیبا و با احساس باشد.
بهروز می گفت در ترکیه زندگی می کند و رستوران دارد، او خود را اهل تهران معرفی کرد و گفت برای سرمایه گذاری به ترکیه آمده است و رستورانی را افتتاح کرده و درآمد خوبی دارد .
هر چه می گذشت دوری از او بیشتر مرا عذاب می داد. او را مرد آرزوهای خود می دیدم .
تحصیلاتم رو به اتمام بود و امتحاناتم را به هر سختی که بود به پایان رساندم، فکر بهروز نمی گذاشت لحظه ای آرام باشم. با اتمام درسم تمام وقتم برای او شده بود. باورم نمی شد.
چشمانم را که باز کردم و صفحه تلفن همراهم را که دیدم مرا بهت فرا گرفت.
در پوست خود نمی گنجیدم، بهروز پیام داده بود که برای بردن من به ایران می آید. استرس عجیبی داشتم.
فرار از خانه
نمی دانستم چطور این موضوع را با خانواده ام مطرح کنم ، سخت بود و پذیرش این موضوع برای خانواده ام سخت تر.بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و با پیشنهاد بهروز به همه چیز پشت پا زدم و قدم در راهی گذاشتم که امیدوار بودم مرا به مقصد برساند. عشق سفر به ترکیه و زندگی مرفه چشمانم را کور کرده بود. از خانه پدرم فرار کردم و با گذاشتن نامه ای با خانواده خداحافظی کردم. با خودم می گفتم مدتی که زندگی کردم و خوشبخت شدم به خانه بر می گردم و حتما پدر و مادرم مرا خواهند بخشید .
وقتی فرار کردم بهروز به من گفت که برای کاری اداری و فوری به ترکیه بازگشته است و زنی را در تهران به من معرفی کرد تا مقدمات سفر به این کشور را برایم فراهم کند.
به تهران رفتم و افسانه را که خود را خاله بهروز معرفی می کرد پیدا کردم، رفتارش با من خوب بود و مرا به منزلی در کرج برد و چند روزی در آنجا بودم.خاله بهروز می گفت چون از خانه فرار کرده ام امکان خروج قانونی از کشور وجود ندارد و باید از مرزهای زمینی و به صورت قاچاقی از کشور خارج شوم. ابتدا مخالفت کردم ولی چاره ای نداشتم، تمام پل های پشت سرم را خراب کرده بودم و راهی برای بازگشت نمی دیدم. ماجرای رفتن برایم نگران کننده شده بود ولی به روزهای خوش و به وعده های بهروز فکر می کردم.با سختی تمام از کشور خارج شدم و به ترکیه رفتم، تمام مشکلات را به جان خریدم تا به مرد رؤیاهایم برسم.
وقتی بهروز را دیدم تمام مشکلاتم را تمام شده دانستم چون سختی های زیادی کشیده بودم تا به او برسم. ملاقات با بهروز برایم شیرین ترین لحظه زندگی شده بود.
اقامت در یک روستا
با بهروز به یکی از روستاهای اطراف ترکیه رفتیم، او می گفت چون ورود غیرقانونی داشتم باید مدتی را در آنجا بمانم تا کارهای اقامتم را درست کند .کمی اعتراض کردم ولی برایم اهمیتی نداشت. من به هدفم رسیده بودم.
مدت زیادی نگذشت که رفتار بهروز با من عوض شد. از خانه که بیرون می رفت درها را قفل می کرد و با افرادی که حالت طبیعی نداشتند به خانه باز می گشت. رفتارش برایم توجیهی نداشت و اعتراض می کردم . آن ها راحت مشروبات الکلی مصرف می کردند و من اصلا برای بهروز اهمیتی نداشتم. از محبت های او خبری نبود و اقامتم در آن روستا طولانی شده بود.
سراب
از خانواده ام هیچ خبری نداشتم و دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و می خواستم برگردم. در شبانه روز فقط چند ساعت بهروز را می دیدم و فهمیدم همه آنچه را که برایم گفته بود سرابی بیش نیست. بهروز کارگر یک رستوران در ترکیه بود. دوستانش به من تعرض می کردند ولی او کوچکترین واکنشی نشان نمی داد. هر وقت هم که اعتراض می کردم یا کتک می خوردم یا با بی اعتنایی می گفت رهایم می کند .
مرد رؤیاهایم شیطان صفتی کثیف بود که با سوء استفاده از من به اهداف شیطانی اش رسیده بود. پس از گذشت مدتی از چنگال او فرار کردم و به یکی از شهرهای ترکیه رفتم ولی نمی دانستم چه بر سر من خواهد آمد. چند روزی را در خیابان ها پرسه زدم که توسط پلیس ترکیه دستگیر شدم و از طریق پلیس بین الملل به ایران برگشتم.
پلیس مرا تحویل خانواده ام داد اما مگر می توانستم با پدر و مادرم روبه رو شوم. چند بار تصمیم گرفتم خودکشی کنم اما چهره معصوم پدر و مادر و خواهرانم مرا از این تصمیم باز می داشت .
حالا رؤیاهای زیبای من به کابوسی تلخ تبدیل شده و به جز بی آبرویی برایم چیزی باقی نمانده است. شب ها اشتباهاتم را مرور می کنم و می اندیشم که یک ارتباط ساده چه بر سر زندگی من و خانواده ام آورده است.
ارمغان هوسی پوچ و بی حاصل تن رنجور پدر و مادر و چهره شکسته من است...
سرنوشت انسان ها زود درس عبرت دیگران می شود... برگرفته از سرگذشت واقعی از زندگی (ش – م) از استان خراسان جنوبی
هادی ملک آبادی