روزی برای خودم کسی بودم و هیچ کس را قبول نداشتم، زیباترین صورت و شیک ترین لباس برای من بود، اما برای اینکه به مواد کشیدن همسر و همدمم اعتراض نکنم مرا هم معتاد کرد و...
اعتیاد شدید ، او را نحیف کرده بود و رنگ و حالی برایش نگذاشته بود، توان حرف زدن نداشت. هنگام خرید مواد مخدر در یکی از محله ها دستگیر شده بود، این پا و آن پا می کرد ، انگار وقت مصرف موادش شده بود. گفت: خانم می توانم بنشینم ، توان ایستادن ندارم! بعد از نشستن یک لیوان آب درخواست کرد .
وقتی از گذشته و زندگی اش سوال کردم خنده تلخی کرد وگفت : حال زار مرا که می بینید ، حتماً فکر می کنید از چه خانواده مشکل داری هستم اما این طور نیست من خانواده خوب و سرشناسی دارم.
روزی برای خودم کسی بودم و هیچ کس را قبول نداشتم، زیباترین صورت و شیک ترین لباس برای من بود، ولی حالا حال و روزم شده این که به خاطر مواد قید همه چیزم را می زنم، ماجرا از آن روز آغاز شد که10 سال پیش که برای خرید لباس به یک بوتیک رفتم با امیر آشنا شدم، من و او یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم، بعد از مدتی دوستی و ارتباط تلفنی، او با خانواده اش به خواستگاری ام آمد، پدرم بعد از انجام تحقیقات مخالفتش را با ازدواج من و امیر اعلام کرد اما من زیربار نرفتم و خلاصه با پافشاری من ازدواج من و امیر سر گرفت.
چند ماه پس از عروسی و تشکیل خانواده تازه فهمیدم که پدرم راست می گفت، چرا که امیر معتاد به مواد مخدر بود و من از این موضوع بی اطلاع بودم اما خود کرده را تدبیر نیست ،از طرفی نمی توانستم به اشتباهم اعتراف کنم و به ناچار به زندگی با او ادامه دادم، وقتی مادرم از موضوع باخبر شد، هرچقدر به من گفت که از شوهرت جدا شو و این زندگی را رها کن باز هم گوشم بدهکار نبود که نبود و می گفتم من شوهرم را دوست دارم و حتی اگر معتاد هم باشد با او زندگی می کنم.
کارهای امیر به جایی کشید که اکثر شب ها دوستان و رفقایش را برای مصرف مواد به منزل می آورد و بخاطر اینکه من به کارهای او اعتراض نکنم ، مرا هم مجبور به مصرف مواد کرد و به این ترتیب معتاد شدم و چیزی که شوهرم دوست داشت انجام شد و من هم شدم یکی مثل خودش، ناگزیر هم کاسه و هم پیاله اش شدم، با روزی یک دود و دو دود شدم این شخصیتی که حالا می بینید.
امیر که روزی عاشق سینه چاک من بود دو سال بعد از اعتیادم مرا مثل یک دستمال کاغذی مچاله کرد و با گفتن این جمله که دیگر تو به درد من نمی خوری و نمی توانی زندگی ام را اداره کنی! طلاقم داد و مرا آواره کرد.
من به ناچار به منزل پدرم رفتم، بیچاره پدر و مادرم خیلی تلاش کردند که مرا ترک بدهند ولی نتیجه ای نداشت چون دیگر اراده زندگی سالم و ترک مواد را نداشتم تا اینکه آنها هم از دست من خسته شدند و یک روز که برای تهیه مواد بیرون رفته بودم وقتی به منزل آمدم دیگر راهم ندادند.
دیگر جا و مکانی نداشتم. بعد از آن برای بدست آوردن و مصرف مواد به منزل یکی از دوستان امیر رفتم که همانجا ماموران مرا دستگیر کردند.
دلم می خواهد به دختران جوان که خام و ناپخته هستند بگویم که از زندگی من عبرت بگیرند و در انتخاب همسرشان دقت کنند و چشم و گوش بسته عمل نکنند و به خاطر عشق نامعلوم یک پسر رو در روی پدر و مادرشان نایستند و بدانند که آنها صلاح زندگیشان را بهتر از خودشان می دانند ای کاش من هم این قدر ناپخته عمل نمی کردم و زندگی، جوانی و زیبایی ام را پای مردی معتاد که بویی از وفاداری و احساس و عاطفه نبرده بود نمی گذاشتم...