رنجبر- این خانه نزدیک است همین جا، دیوار به دیوار نگاه من و تو، خانه ای که هر روز و شبش در سناریوی تلخ زندگی دخترانی می گذرد که جزر زندگی را بیشتر از مدش تجربه کرده اند.
نگاه های معصومشان گاهی به در بسته ای دوخته می شود که انگار والدینشان سال هاست کلیدش را گم کرده اند کابوس های شبانه و تکرارجمله به کدامین گناه در زمان گذشته و حال متوقفشان کرده است و به آینده نمی نگرند.
اهمال کاری والدین کانون گرم خانواده را به سرزمینی قطبی نزدیک کرد و هر یک قندیلی شدند، یخ زدند و بعد هم سقوط، پایانی برای رشته سست زندگیشان بود.
شاید اگر امروز را می دیدند هرگز به اختلافات و اهمال کاری هایشان دامن نمی زدند تا فرزندانشان از خرمن پر بار زندگی چون دانه ای با وزش باد بی اعتنایی دور و دورتر شوند.
نگاههایشان آرام، اما پر از سوال است گاهی اوقات از خودشان می پرسند ما اینجا چه می کنیم و دست هایشان به تمنای داشتن خانواده، مربی هایشان را در آغوش می کشد و ابراز علاقه ای که باید به والدین می کردند را به آنها می کنند.
در آغوش سرد ندانم کاری والدینشان قد می کشند و گاهی گریه امانشان را می برد و گاهی ازخنده های کودکانه شان پیداست می خواهند برای لحظاتی هم که شده دوران سخت گذشته را فراموش کنند.
معنای واقعی پدر و مادر را در دورانی که باید بهترین دوران زندگی شان باشد درک نکرده اند اما تنهایی را با تمام وجود درک کرده و سختی ها را به آغوش کشیده اند. گاهی دمل چرکی سر باز می کند و گذشته را ورق می زنند و ابرها میهمان چشم های زیبایشان می شود و بعد باران است که پهنای صورت ظریفشان را می گیرد.
مربی هایشان از اشک هایی می گویند که پا به پای آنها بابت جدایی از مادر ریخته اند و بند دلشان را گره می زنند به اندوه آنها تا شاید بتوانند با دستهای پر مهرشان گرهی باز کنند آنها حتی در خانه هم به فکر این بچه ها هستند اما دلشان می خواهد اگر کمکی هست فقط در ماه مبارک رمضان نباشد واگر دست خیری از آستینی بیرون آمده برای همه سال همت کند.
13دختر6 تا 12سال، هر کدام با قد و قامت و چهره ای خاص یک کتاب خواندنی هستند که با خواندن هر ورقش دریایی اشک میهمان چشمانت می شود و دستت برای یاری رساندن و مرهم گذاشتن بر زخم های ریز و درشت آنها که هجی کردن درد مناسب سنشان نیست به تکاپو می افتد.
ویرانه یک زندگی
8سال بیشتر ندارد چشم های خواب آلودش را می مالد با بی میلی پاسخ سوالاتم را می دهد انگار نمی خواهد دوباره آتش زیر خاکستر رنج و سختی هایش شعله ور شود.
غم در نگاهش موج می زند هنوز نمی داند او که بزرگش کرده مادر واقعی اش نیست که اگر بفهمد همه آنچه از او در ذهنش ساخته ویران می شود هویت واقعی اش مشخص نیست و مادرفعلی اش سرپرستی او را بعد از مرگ همسرش از خانواده ای برعهده گرفته است چون از داشتن فرزند محروم بوده است و این مادر به بیماری نادری دچار شده که هیچ کسی را در خانه نمی بیند بیماری که به اغراق مشهور است (هیپومانیا) . بوی تعفن از خانه به مشام همسایه ها می رسد و وقتی به خانه شان مراجعه می کنند با وضع عجیبی روبرو می شوند خانه ای کثیف و آلوده با مادری ژولیده و در هم و دخترک هنوز به یاد دارد که موش ها در خانه شان جولان می دادند.
رفت وآمد غریبه ها هم همسایه ها را عاصی کرده بود به همین دلیل دخترک یک بار دیگر بی خانمان و6ماه پیش به خانه دختران بد سرپرست سپرده شد.
مادر گاهی اوقات به دیدنش می آید اما هرگز برای برگشتش به خانه که خواسته اصلی او است حرفی نمی زند. آرزویش سلامت مربیانش است چون کانون گرم خانواده را اینجا تجربه کرده است.
10روز بازگشت به خانه آن هم در ایام تعطیلات نوروزچیزی به دنبال نداشته و شب ادراری ماحصل همه رنج هایی است که این سال ها در قلب کوچکش تلنبار شده و دچار اضطراب و انزوایش کرده است طوری که اوایل ورودش به خانه جدید نمی توانست حتی حرف بزند.
پنجه درپنجه اعتیاد
10بهار از زندگی خزان زده اش می گذرد وقتی والدینش در چنگال اعتیاد اسیر بودند او را مسئول خرید مواد کردند در حالی که 3سال بیشتر نداشت باید اسباب نشئگی مادر و پدرش را فراهم می کرد اما یک روز پشت شیشه سوپر مارکت محله وسوسه شد تا برای دل کودکانه اش پول مواد را خرج کند و آن روز کتک های پدر سخت بدن نحیفش را آزرد طوری که هنوز هم کابوس تلخ کتک خوردن هر شب رویای کوکانه اش را به هم می زند.
اما این آغاز راه بود تا پدر چاره ای برای بیچارگی اش کند تا دوباره پول مواد مخدر خرج آنچه دلخواه فرزند بود نشود اول سیگار به دست کودکش داد و بعد مواد مخدر صنعتی دخترک را به بند کشید.
دغدغه بازی های کودکانه اش تبدیل به دغدغه تامین مواد شد تا درد نکشد و در خماری فرو نرود و اگر پولی نبود گدایی و دزدی چاره ساز شود.
تالارها محلی برای دزدی اوبود و وقتی خماری، خواب به چشمانش می آورد زمین زیر انداز و آسمان رو اندازش بود. اما توان از کف داده بود باید می رفت اگر چه 7سال بیشتر نداشت اما زیر صندلی اتوبوسی قایم شد تا فرار کند ازهمه بندهایی که والدین به پاهایش بسته بودند اما گرفتارشد و بعد آنقدر نرده های تخت ترک اعتیاد را به دندان گزید و فریادهای کودکانه اش در اتاق پیچید تا دوباره در هوای سالم زندگی مهلت نفس کشیدن یافت.
بعد ازمدتی پدر متواری شد و مادر تصمیم به ترک و بعد هم ازدواج گرفت و در این زندگی جایی برای فرزندش باز نکرد. بیش فعال شدنش را باید پای مصرف مواد مخدر صنعتی و غفلت والدینش گذاشت که گاهی مربی ها و مسئولان مرکز با او در این مورد مدارا می کنند که همین موضوع او را آزار می دهد و آرزویش این است که آرامش داشته باشد.
گرفتن مدرک دکترای مامایی رویای کودکانه اش است تا هیچ کودکی دنیای سرد و بی روح گذشته او را تجربه نکند و هر کودکی که به دنیا می آید در آغوش مادر آرام بگیرد.
ترس بازگشت به روزهای قبل از ترک آزارش می دهد نمی خواهد دوباره آواره کوچه و خیابان ها شود و درد در مغز استخوان هایش بپیچد.
اگر چه لحظه ترک از شدت درد حس تنفر در وجودش شکل می گرفت اما از خانه ای می گوید که برای مادر در قلب کوچکش ساخته است.
بازگشت به خانه
داستان بعدی را که بشنوی کمی امیدوار می شوی. به کم حرفی و انزوا در خانه می شناسندش اما مرگ پدر، مادر را به جنون کشید و او را از خانه، خواهرو برادرش دور کرد آنها در مراکز دیگر بهزیستی هستند و او اینجا ساکن است و مادر جایی دیگر بستری.
برادرش برای آنکه نان حلالی به دست بیاورد لباس عروسکی می پوشد و حقوقی دریافت می کند حالا در شرف ازدواج است و تصمیم بزرگی برای خواهر هایش گرفته تا آنها را پیش خودش ببرد و دوباره خانواده ای را دور هم جمع کند هر چند شمع وجود پدر دیگر روشن نیست. اوعاشق خانواده اش است و امید به بازگشت را لابلای تقویم روزهایش ورق می زند و آرزویش این است مادر هرچه آرزو دارد برآورده شود.
اینجا را مانند خانه ای طراحی کرده اند تا حس کنند آنها هم خانه ای دارند امن وآرام که می توانند بازی کنند، درس بخوانند و به دوراز دغدغه های زندگی گذشته لحظه ای آرامش واقعی را تجربه کنند اما هیچ کجا خانه ای نمی شود که پدری داشته باشد که با روی گشاده و دست پر از در وارد شود و آغوش به روی دختر کوچکش بگشاید و هیچ بوی غذا و نوازشی جای غذا و نوازش های مادر را نخواهد گرفت که اگر می دانستند سرنوشت طفل شان این نبود.
لمس این دردها توسط مسئول فنی این مرکز اورا به شکر گزاری داشتن خانواده ای خوب و مناسب وا می دارد. داستان های پیچیده این بچه ها را لابلای پرونده ها خوانده است و دلش به درد می آید از اینکه خانه ای با این عنوان وجود دارد «دختران بد سرپرست و بی سرپرست»، که کاش نبود این خانه و بچه ها در کانون گرم خانواده قد می کشیدند نه در پیله غم و اندوه خودشان.
دلش می خواهد این دختران گذشته را فراموش کنند و در حال زندگی کنند و به فکر اهدافشان در آینده باشند. برگزاری برنامه های مختلف و شاد جای والدین و خانواده را برایشان در این خانه نمی گیرد و شاید لحظاتی لبخند روی لبهایشان بیاورد اما خلا ناشی از نبود کانون گرم خانواده آنها را در زمان حال متوقف می کند. و حالا این خانه چشم انتظار دست هایی است که دلشان را با آسمان پیوند زده اند تا لبخند بر لب های این چهره های معصوم بنشانند بی توقع و بی تکلف ودر ماه مهربانی به یمن سفره پهن آسمان دیگران را میهمان سفره شان کنند دست نوازش بر سرشان بکشند و چون امام مهربانی به نان و خرمایی هم که شده مهمانشان کنند تا حس تنهایی و غربت از وجودشان رخت بر بندد.