بعد از این که خانواده امید حاضر نشدند به خواستگاری ام بیایند، مادرم کنترلم می کرد، تلفن ها را خودش جواب می داد و اجازه نمی داد حتی تا سر کوچه تنها بروم. سرزنش ها و طعنه ها خانه را برایم جهنم کرده بود تا این که تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم.
دختر جوان که به جرم سرقت دستگیر شده بود در اتاق مشاوره در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت: روزی برای خودم کسی بودم و برو بیایی داشتم، فقط یک اشتباه و فرار از خانه باعث شد که سر و کارم به اینجا کشیده شود...
سال آخر دبیرستان بودم که پسری 20 ساله برای من مزاحمت ایجاد می کرد و به بهانه های مختلف می خواست با من صحبت کند اما هربار با بی میلی از جلویش رد می شدم و اعتنایی به او نداشتم و فکر نمی کردم که یک روز عاشق او شوم چون خودم را از او بالاتر می دانستم تا اینکه نمی دانم چه اتفاقی افتاد که تمام نفرت ها تبدیل به عشق و علاقه شدید من به امیر شد.
فکر کردن به حرکات و کارهایش باعث شده بود اوضاع نامساعد خانه مان را از یاد ببرم، پدر و مادرم همیشه با هم درگیر بودند. سماجت امید کم کم این تصور را در من به وجود آورد که دوستم دارد و این برایم لذت بخش بود. سرانجام مادرم متوجه ارتباط تلفنی ما شد و گفت: یا این موضوع را تمام کن یا از او بخواه که با خانواده اش به خواستگاری ات بیاید.
وقتی این موضوع را با امید در میان گذاشتم گفت تلاش می کنم تا خانواده ام را راضی کنم ولی بعد از چند روز تماس گرفت و عنوان کرد که خانواده ام به هیچ عنوان حاضر نیستند به خواستگاری تو بیایند و می گویند چون شما با هم دوست بوده اید آینده خوبی نخواهید داشت.
بعد از این جریان مادرم به شدت مرا کنترل می کرد، تلفن ها را خودش جواب می داد و به هیچ عنوان حتی تا سر کوچه اجازه نمی داد که تنها بروم، با کوچکترین مسئله ای الفاظ زشتی را در مورد من به کار می برد و با سرزنش هایش خانه را برایم جهنم کرده بود تا این که تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم اما نمی دانستم به کجا. فقط می خواستم بروم و از این وضعیت راحت شوم بنابراین ساعت یک بعد از ظهر که مادرم خواب بود آرام از خانه بیرون آمدم و پابه فرار گذاشتم، به امید زنگ زدم، مادرش گوشی را برداشت و وقتی فهمید من هستم گفت: امید هیچ کاری با تو ندارد دیگر هم به او زنگ نزن، یک ساعت بعد دوباره زنگ زدم به امید این که خودش گوشی را بردارد اما باز هم مادرش جواب داد و این بار با عصبانیت و ناسزا گوشی را قطع کرد. ساعت نزدیک 10 شب بود که دوباره با گوشی او تماس گرفتم، این بار خودش گوشی را برداشت، در حالی که گریه ام گرفته بود به او گفتم من از خانه فرار کردم و در خیابان منتظرش هستم اما هنوز حرف هایم تمام نشده بود که با خونسردی تمام گفت: بهتراست به خانه برگردی، من دیگر با تو نیستم و بعد هم بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد.
اصلاً فکرش را نمی کردم و انتظار چنین رفتاری را از او نداشتم، نمی دانم چرا به چنین کسی تکیه و اعتماد کرده بودم، درخیابان آواره و سرگردان بودم، آن شب را با ترس در پارک گذراندم، بعد از مدتی آوارگی و شب ها خوابیدن در پارک با دختری آشنا و کم کم به یک کیف قاپ حرفه ای تبدیل شدم و بعد هم به مواد مخدر روی آوردم و سرانجام در حال سرقت از یک خودرو دستگیر شدم.