فرخ نژاد- همه به میدان دفاع از وطن آمدند پیر، جوان، نظامی، غیر نظامی، دانشگاهی، محصل، روستایی، شهری و...
همه یکرنگ و با یک هدف آن هم محکم، قوی و ستبر پا به سنگر در دفاع از ایرانی گذاشتند که برای استقرار نظام آن خون ها بر زمین ریخته شده و سختی و مشقات فراوانی را متحمل شده بودند.
31 شهریور ماه 1359 هیچ وقت از خاطره ها محو نخواهد شد، روزی که سرآغاز ثبت رشادت مردان و زنانی شد که نمی خواستند نهال تازه روییده انقلاب در مقابل توفان بی امان دشمن سر خم کند.
8 سال دفاع از میهن عرصه از خودگذشتگی بزرگ مردان و زنانی شد که جان در طبق اخلاص نهادند تا مبادا وجبی از خاک وطن به دست دشمن بیفتد.
آن قدر برای همگان دفاع از خاک و میهن مهم بود که برای رفتن به جبهه ها سر از پا نمی شناختند و می خواستند به هر طریقی و هر طور که امکان دارد در این راه خدمت کنند.
هر آن چه از رشادت ها و از خودگذشتگی مردان جبهه ایران و رزمندگان وطن نوشته شود نمی تواند گوشه ای از آن چه آن ها برای دفاع از خاک خود انجام داده اند را جبران کند اما وظیفه ایجاب می کند تا دراین هفته که با نام بزرگداشت 8 سال دفاع مقدس نامگذاری شده است پای صحبت تعدادی از این مردان نشسته و خاطراتشان را مرور کنیم.
یکی از این رزمندگان «محمد عیدی» است که مدت ها در جبهه های غرب و جنوب کشور با دشمنان نبرد کرده و بارها و بارها مجروح شده و تا پای مرگ پیش رفته است. این رزمنده 8 سال دفاع مقدس می گوید: سال 60 از طریق ناحیه مقاومت بسیج آسیابان به روستای تخته جان آمدند و از آن هایی که متقاضی حضور در جبهه های جنگ بودند ثبت نام کردند که من هم به همراه 10 نفر دیگر از نوجوانان و جوانان روستا ثبت نام کردیم و بعد هم به مدت یک ماه برای فراگیری آموزش به مشهد رفتیم.
چون دوره های آموزشی فشرده بود و کمی به لحاظ بنیه بدنی ضعیف شده بودم برای مرخصی به روستا برنگشتم و از همان جا به جبهه غرب (کردستان) اعزام شدم.
گروه اعزامی که «محمد عیدی» 18 ساله آن ها را همراهی می کرد 25 نفر بودند که 4 روز زمان برد تا به بوکان رسیدند، در آن جا هم تقسیم بندی دیگری انجام شد و او همراه سه همرزم دیگرش وارد قسمت اطلاعات جبهه های غرب به دلیل درگیری های زیادی که کوموله دموکرات ها ایجاد کرده بودند شد.
به گفته خودش این مخالفان دولت دست به جنایاتی در غرب کشور می زدند که می توان از آن ها به عنوان داعشی های آن زمان نام برد.
در آن زمان که به سربازان جبهه غرب پیوستم یکی از سران حزب مخالف دولت به نیروهای سپاه پیوسته بود که به خوبی مکان ها و نقاطی را که مخالفان کمین کرده بودند یا در چنگال خود داشتند را به نیروهای سپاه لو می داد.
صحنه های دلخراش
خاطرات زیادی از حضور در آن مناطق دارد. می گوید یکی از صحنه های تکان دهنده این بود که این گروه مخالف به حمامی رفته بودند و چهار نفر از نیروهای بسیجی را به فجیع ترین وضع ممکن به شهادت رسانده بودند طوری که هیچ گاه این خاطره و آن صحنه دلخراش را نمی توانم از یاد ببرم.
آن زمان یکی از ماموریت های ما کسب اطلاعات با سفر به روستاها بود. در یکی از ماموریت ها یکی از همرزمان برای جمع آوری اطلاعات به یکی از روستاها رفته بود و چون شب برنگشت فرمانده حدس زد که برای او اتفاقی افتاده است و وقتی به روستای مورد نظر رفتیم دیدیم این نیروها بدن وی را قطعه قطعه کرده و روی سینی گذاشته اند و یادداشتی را هم نوشته بودند مبنی بر این که همه نیروهای انقلابی به سرنوشتی مانند او دچار خواهند شد.
وی ادامه می دهد: بعد از پایان ماموریت در غرب به محل سکونتم بازگشتم و سال 61 برای حضور در جبهه های لبنان ثبت نام کردم اما چون حضورم در جبهه های ایران ضروری بود به همراه تعدادی از همرزمان به جبهه های جنوب رفتم و در تیپ 18 جوادالائمه (ع) به عنوان تیربارچی مشغول به خدمت شدم که در یکی از پاتک های عملیاتی مجروح و بی هوش شدم.
وقتی مرا با آمبولانس های سیمرغ به بیمارستان منتقل کردند بعد از دو سه ساعت به هوش آمدم و دیدم که یک دستگاه بالگرد در آن جا مستقر است تا مجروحان را به جایی دیگر منتقل کند بنابراین سرم را از دستم کشیدم تا دوباره به خط مقدم برگردم. هنوز چند صد متری دور نشده بودم که هواپیمای عراقی بالگرد را با گلوله زدند.
اعلام شدن مفقود الجسد
او با همان مجروحیتی که داشت به جبهه برگشت و چون در حمله هواپیماهای عراقی تمام مجروحان بالگرد به شهادت رسیده بودند محمد عیدی هم به عنوان مفقودالجسد اعلام شد در حالی که وی از این موضوع بی اطلاع بود.
وی می گوید: بعد از مدتی به بیرجند برگشتم و می خواستم به دیدار پدر و مادرم بروم و این موضوع همزمان شده بود با زمانی که نیروهای سپاه هم به ناحیه مقاومت بسیج آسیابان آمده بودند تا خبر شهادتم را به خانواده ام بدهند و روز بعد هم مراسم تشییع جناره را برگزار کنند.
هنوز نیروهای بسیجی در حال مقدمه چینی برای والدینم بودند که به ناحیه مقاومت بسیج آسیابان رسیدم و همه از این که زنده بودم خدا را شکر کردند.
سال 62 دوباره به جبهه غرب اعزام شدم و حدود 6 تا 7 ماه در مهاباد خدمت کردم و این بار چون کوله باری از تجربه را در جبهه غرب و جنوب داشتم به عنوان مسئول گروه ضربت انتخاب شدم.
هر روز این مدت حضورم با خاطرات و صحنه دلخراشی همراه بود که گاهی بازخوانی این خاطرات سبب می شود تا تمام آن دوران همانند یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانم رد شود و اگر بخواهم از ماجراهای آن روزها بگویم می شود چند جلد کتاب نوشت.
چون رزمنده گروه ضربت بودم وقتی قرار بود نیروهای بسیجی برای ماموریتی به نقطه ای بروند باید جلوتر از آن ها از نقطه مورد نظر بازدید می کردم و اگر مشکلی نبود نیروها اعزام می شدند.
زمستان سال 62 بود آن ها به 20 روستای مهاباد اعزام شدند تا ساکنان تعدادی از روستاها از دست نیروهای کوموله دموکرات نجات دهند و نام روستاها را هم به یاد دارد. او می گوید: به یکی از این روستاها رفتیم.
حدود 5 سال از پیروزی انقلاب می گذشت اهالی به خاطر تبلیغات سوء حزب دموکرات از نیروهای بسیجی و سپاهی می ترسیدند و گاهی زمان زیادی منتظر می ماندیم تا از خانه خارج شوند و با این نیروها ارتباط برقرار کنند. وقتی این روستاها به دست نیروهای سپاه افتاد اهالی آن خواستار انتقال خود به نقاط امن بودند که بعد از شکست این گروه مخالف همه آن ها به نقاط امن منتقل شدند.
زمستان های جانسوز
در یکی از همین تعقیب و گریزها بود که به دنبال نیروهای کوموله دموکرات در یک زمستان سرد غرب کشور به روستاهای دوردست و مرتفع اعزام شدیم و برای این که به نیروهای دموکرات مشرف باشیم مجبور شدیم خود را به مرتفع ترین ارتفاعات منطقه برسانیم.
در این تعقیب و گریزها تعدادی از همرزمان مجروح و شهید شدند و یک بی سیم هم به دست نیروهای مخالف افتاد و برای این که دشمن با شنود از موقعیت نیروهای نظامی آگاهی پیدا نکند دستگاه بی سیم را هم به کلی کنار گذاشتیم و در ارتفاعات پراز برف گرفتار شدیم اما با این که زیاد مقاومت کردیم تا شب دوام نیاوردیم و به نوعی یخ زدیم و صبح که نیروهای سپاه به دنبال ما آمده بودند فکر کردند همه یخ زده و شهید شده ایم اما من هنوز می فهمیدم که فرمانده و سربازان چه می گویند فقط نمی توانستم حرکتی داشته باشم یا صحبت کنم.
وقتی در پادگان آتش روشن و ما را به حمام گرم منتقل کردند جان سالم به در بردم و به بیمارستان و اورژانس مهاباد انتقال یافتم و بعد هم مرا به دارالشفای حضرت فاطمه الزهرا(س) بیرجند انتقال دادند تا مداوا شوم.
هرچند مشقات زیادی را در جبهه غرب متحمل شدم اما چون پای دفاع ازخاک و میهن درمیان بود سال 63 دوباره به اهواز رفتم و درتیپ 21 امام رضا(ع) با توجه به مجروحیتی که داشتم در قسمت ادوات و پشتیبانی مشغول به خدمت رسانی به سربازان مدافع میهن شدم و هر آن چه مردم برای جبهه می فرستادند را به دست سربازان وطن می رساندم.
وی می گوید: دراین محموله های ارسالی از خراسان جنوبی هم کالاهای زیادی بود زیرا دست نوشته هایی در آن ها وجود داشت که می شد فهمید از کدام نقطه کشور ارسال شده است.
بعد هم در عملیات والفجر 8 درقسمت پشتیبانی گردان بودم سپس در والفجر 10 در منطقه حلبچه و بمباران شیمیایی حضور داشتم که خاطرات دلخراشی از این عملیات ها هم به یاد دارم.
وقتی جنگ به اتمام رسید به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم و به مدت 12 ماه مامور به خدمت در کردستان شدم و سال 74 هم بازنشسته شدم.
تیربارچی
یکی دیگر از نیروهایی که به عنوان رزمنده در جبهه های 8 سال دفاع مقدس از خراسان جنوبی حضور داشت «علی اصغر بهزادی» است که سال 63 زمانی که 23 سال داشت از طریق سپاه و بعد از فراگیری آموزش های لازم به عنوان تیربارچی خدمه تیپ 21 امام رضا(ع) به جبهه های جنوب در اهواز اعزام شد و در عملیات بدر شرکت کرد.
حدود 8 ماه درجبهه های جنوب حضور داشت و به عملیات بدر برای دفاع اعزام شد که محل دفاع آن ها در دریا بود و چون همان ابتدای عملیات فرمانده آن ها به شهادت رسید کسی از حضور آن ها در محلی که به آن اعزام شده بودند اطلاعی نداشت برای همین به مدت 5 روز در همان محل با چند نفر دیگر گرفتار شدند و بعد از 5 روز نیروها به سراغشان آمده و آن ها را نجات دادند.
بعد از عملیات بدر هم به بیرجند بازگشت و سال 65 دوباره به جبهه های کردستان در قالب لشکر ویژه شهدا اعزام شد و پایان ماموریتش دراین جبهه ها سال 69 بود و سپس هم تا بازنشسته شدن در خدمت سپاه ماند.
روستا زاده ای که در آن سال ها 27 سال ازخدا عمر گرفته بود و به عنوان بسیجی هم رکاب شهید کاوه پا به میدان دفاع از وطن گذاشت.
اولین حضور
«محمد چوپانی» آن سال در سن جوانی یعنی سال 62 راهی جبهه شد و اولین حضورش هم در عملیات فتح خیبر به عنوان بی سیم چی بود. بعد از آن که چند ماه در جبهه ها حضور داشت و به بیرجند بازگشت و گواهی نامه پایه دو را گرفت و باز چون خداوند به او توفیق حضور در جبهه را داده بود در سال 64 راهی میدان جنگ شد اما این بار چون گواهی نامه پایه دو داشت به عنوان راننده تانکر آب رسانی کسوت ساقی جبهه ها را به او دادند. او هم از این که وظیفه آب رسانی را برعهده اش گذاشتند خیلی خوشحال و خدا را شاکر بود. از ابتدای سال 64 تا پایان سال 66 آب رسانی به رزمندگان لشکر 5 نصر را عهده دار بود.
وی می گوید: آن سال ها تبلیغات زیادی در روستاها و شهرها برای حضور اقشار مختلف مردم در جبهه های حق علیه باطل می شد و چون اقتضای وظیفه بود همه به هر نحوی که شده برای خدمت در جبهه ها حضور پیدا می کردند، من هم تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواندم و بعد هم ترک تحصیل کردم.
وقتی جنگ شروع شد بعد از چند بار حضور داوطلبانه در جبهه، عزم را جزم کردم تا گواهی نامه پایه دو که آن زمان نیاز جبهه ها برای رانندگان کامیون و دیگر خودروها بود را بگیرم و وقتی در سال 64 به صورت داوطلبانه به جبهه رفتم در لشکر 5 نصر خودروی آب رسانی را به دلیل داشتن گواهی نامه به من تحویل دادند که آن زمان خودروهای مورد استفاده در جبهه آیفا و بیشتر تویوتا بود. باید پشت خط مقدم تانکرها را پر از آب کرده و بعد در ظرف ها و گالن هایی که در سنگرها و دیگر نقاط خط مقدم بود خالی می کردیم حتی آن زمان تانکر ثابت هم خیلی نبود و آب های حمل شده به خط های نبرد هم در گالن نگهداری می شد و نیروهای حاضر در خط مقدم قمقمه های خود را از این گالن ها آب می کردند. گاهی وقت ها به حدی حملات هوایی و زمینی دشمن سنگین و شدید بود که نمی شد به هیچ وجه آب را به دست نیروها رساند و دیرتر از موعد مقرر به دست رزمندگان می رسید به عنوان مثال در عملیات کربلای 5 که خودم حضور داشتم حملات هوایی و زمینی دشمن به قدری شدید بود که چند روز رزمندگان بدون آب بودند و وقتی هم که آب به خط مقدم رسید در چشم بر هم زدنی یک گلوله به تانکر خورد و آب روی زمین جاری شد و من شرمنده لب های تشنه و خشکیده سربازان حاضر در میدان نبرد شدم.
او که از سال 62 به عنوان نیروی بسیجی به خدمت سپاه درآمد پس از پایان جنگ هم در خدمت همین سازمان بود، البته در جبهه سازندگی و راه سازی تا این که سال گذشته به بازنشستگی نائل آمد.