زمانی که دانشجوی سال اول کارشناسی بودم یکی از استادان دانشگاه که انسانی با وقار و بسیار مبادی آداب بود نسبت به روزهای قبل با حالتی متفاوت وارد کلاس شد و نگاه همه را به سمت خود جلب کرد. تاکنون استاد را با چنین حالتی ندیده بودیم. تا پایان درس تمام ذهنم درگیر حالت استاد بود تا این که در پایان کلاس گفت با من کار دارد. تعجبم دو چندان شده بود که چه کاری با من دارد؟
دختر جوان در مرکز مشاوره گفت: بدون معطلی از دوستانم خداحافظی کردم و همراه استاد به دفتر کارش رفتم. حال عجیبی بود تا این که بالاخره سکوت شکسته شد و صدایش در اتاق پیچید که مدت هاست مرا زیر نظر دارد و به دنبال فرصتی است که بتواند با من صحبت کند، دست هایم یخ کرده بود، نمی دانستم چه چیزی سبب شده بود که او به خودش چنین اجازه ای بدهد. او هم سن و سال پدرم بود.
زمان به کندی می گذشت تا این که بالاخره حرف دلش را گفت که مرا برای پسر بزرگش می خواهد و این که او مدت هاست در خارج از کشور مشغول تحصیل است و موفقیت های بسیاری کسب کرده است. با این درخواست او حالم دگرگون تر شد، چه قضاوت عجولانه ای کرده بودم.
به درخواستش شماره تماس خانه را به او دادم و از اتاق خارج شدم. مدتی بعد برای خواستگاری به منزل ما آمدند اما همه بودند جز پسر استاد. از عصبانیت نمی توانستم خوب فکر کنم چون کار او را بی ادبی می دانستم. بعد از یک هفته باب آشنایی من با پسر استاد فراهم شد و از طریق تلگرام و فیسبوک با هم در ارتباط بودیم. او از جذابیت های آن جا می گفت و من از دلتنگی هایم. روز به روز علاقه ام به او بیشتر می شد، با این که حتی یک بار هم او را از نزدیک ندیده بودم اما بسیار برایم عزیز بود. او قول داده بود که برای تعطیلات به ایران بیاید و مراسم عقد و عروسی را برگزار کنیم. چندی پیش برادر کوچک تر او به منزل ما آمد و گفت که بهتر است او را فراموش کنم در غیر این صورت عاقبت خوشی نخواهم داشت.
من متعجب از این که چه اتفاقی افتاده است خواستم درباره این موضوع توضیح دهد که گفت چند شب پیش دختر جوانی به منزل ما آمد و ادعا کرد که همسر رضاست. داشتم دیوانه می شدم مگر می شود که او آن قدر بی رحم باشد و با داشتن همسر مرا از خانواده ام خواستگاری کند و قول و قرار عقد و عروسی بگذارد.
مانده بودم چکار کنم؟ احساساتم به بازی گرفته شده بود. دیگر به هیچ کسی اعتماد نداشتم، یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفتم و در این مدت از دوستانم شنیدم که استاد از دانشگاه رفته است.
می دانم که او مقصر نیست و خبری از این اتفاق نداشته است. احساس می کنم شکست خورده ام و دیگر هیچ چیز مرا خوشحال نمی کند.