زهرا خسروی- چتر ابرها در اولین ساعت های روز بر سر آسمان کویری شهر خودنمایی می کند و هوایی دل انگیز برای قدم زدن و خاطره بازی در کوچه های هزار رنگ پاییز مهیا شده است، دل را به این هوا پیوند می زنی و راهی کوچه های قدیمی شهر می شوی تا به دور از دغدغه ها اندکی با مردمان و محله های قدیمی شهر خلوت کنی.
بازار قدیمی را به رسم آشنایی با مشاغل و بافت های قدیمی شهر در پیش می گیری، ابتدای کوچه تابلوی بازار جمهوری اسلامی راهنمای مسافران است، وارد بازار که می شوی، فلزهای سرد بر سر بازار قدیمی شهر سنگینی می کند و جلوی تابش اشعه های طلایی خورشید را گرفته است و مغازه های لوستر، پرده فروشی، بستنی فروشی و ... حالا جزو مهمان های ناخوانده این راسته بازار قدیمی شده اند. اولین پیچ راسته بازار را به سمت چپ می پیمایی، بوی غریبی مشامت را آزار می دهد، سرعت بیشتری به قدم ها می دهی و وارد کوچه دیگری می شوی، خورشید بی واسطه مهمان دل اهالی این کوچه از بازار است، برخی روی صندلی جلوی مغازه دلی به آفتاب دلچسب پاییزی سپرده اند و برخی انگار علاقه ای به آفتاب گیری ندارند و از داخل مغازه رفت و آمد عابران را رصد می کنند، اما پیرمردی بدون توجه به رهگذران روی زمین مشغول لحاف دوزی است.
روی آسفالت جلوی مغازه زیراندازی به نام پلاس که در گذشته، یکی از محصولات تولیدی و امروزه نام صنایع دستی به خود گرفته است، پهن کرده که یادآوری است برای هنرهای رو به فراموشی.
75 بهار را پشت سر گذاشته اما 42 سال است که موهایش را در آسیاب کار لحاف دوزی سفید کرده است و هنوز خوب به یاد دارد اولین مکان و استادش را آن جا که دقیق اشاره می کند به پایین تر از مسجد آیت ا... «حائری» و استاد «احمدی» اما از سال 52 می رود تا با اندوخته های کسب کرده، استادی شود برای نسل های آینده.
حالا «امیرآبادی» و برادرش میراث داران این شغل قدیمی در بیرجند هستند و سهم بیشتری از کار بر دوش خودش سنگینی می کند چرا که برادرش به دلیل بیماری فعالیت کمتری دارد.
از شغلش راضی است چرا که کفاف خرج روزانه اش را می دهد و مشتری های خاص خود را دارد اما فرزندانش با وجود فراگیری این حرفه، سراغ آن نمی آیند چرا که معتقد است میل و طبع جوانان با گذشته تفاوت بسیاری دارد.
خاطره راسته بازار قدیم در ذهنش تداعی می شود وقتی از فعالیت پشم فروش ها و پنبه زن ها و برو بیای هر روزه در آن می گوید و سمفونی صدای کمان پنبه زنی هنوز در گوشش نواخته می شود اما بوی کاهگل اول صبح با آب پاشی جلوی مغازه و اسپند روی آتش به رسم برکت کار چه سرمستش می کند تا آن جا که در حسرت آن روزها آهی بلند می کشد و زیر لب کلماتی زمزمه می کند.
حسرت برو بیایی که دیگر کمتر شده است و مغازه هایی که نشانی از قدیمی های شهر در آن نیست و رنگ و لعابی دیگر به خود گرفته است و درهای چوبی که حالا جای خود را به آهن های سرد سپرده است و کاروانسرایی که از آن همه شلوغی تنها قفل سکوت بر در آن زده شده است.
البته صفای آن روزها را هم مثال زدنی و نایاب می داند، تا آن جا که می گوید: در گذشته اگر برای یک مغازه دار مشتری می آمد، مشتری دوم را برای همسایه اش می فرستاد، چیزی که این روزها یا نمونه آن یافت نمی شود یا به ندرت اتفاق می افتد.