هم کلامی با یک قهرمان
تعداد بازدید : 20
دغدغه های جانبازی ۷۰ درصد
قاسمی - تصورش سخت است که 32 سال از زندگیت را نتوانی روی پاهایت راه بروی در حالی که عصب پاهایت همچنان زنده است. هر صبح که چشم بگشایی پاهایت را تکان دهی تا روی زمین بگذاری و باز یادت بیاید پا نداری، پاهایت را جایی جا گذاشته ای، تکیه می دهی به پاهای مصنوعی، روی آن ها می ایستی و بیش از هر چیز دست هایت به کمکت می آید. 32 سال از آن روزها می گذرد که پاهای آویزان و له شده اش را در بیمارستانی در تهران از تن جدا کردند. کتف دست راستش هم نابود شده بود بنابراین نمونه مصنوعی را به زحمت جایگزینش کردند وقتی فقط 18سال داشت. «غلامرضا قنبری» سال 61 که 14 سال داشت راهی جبهه شد و آن طور که حساب می کند حدود چهار سال از هشت سال جنگ تحمیلی را در نبرد به سر برد. روز جانباز، بهانه ای شد تا پای صحبت های این پاسدار روزهای دفاع مقدس بنشینیم. او که در 23 عملیات برون مرزی حضور داشت، از آن روزها می گوید: در سه عملیات مجروح شدم، کربلای چهار و پنج و والفجر سه در کردستان، حاج عمران و مناطق شلمچه. در عملیات کربلای چهار، شیمیایی شدم اما با توجه به حساسیت این مرحله از جنگ، به پشت جبهه برگشتم و در ادامه کربلای پنج در مرحله پدافند از ناحیه دو پا و کتف مجروح شدم. به نظر وی، عملیات کربلای پنج از سخت ترین نبردها بود چون دشمن موانع زیادی ایجاد کرده بود. تحلیل گران جنگ به این نتیجه رسیده بودند که مواضع بعثی ها در شلمچه قابل نفوذ نیست و منطقه بسیار پیچیده و حساس است. جنگ ادامه داشت عملیات کربلای چهار لو رفته بود و به ناچار باید از شلمچه وارد منطقه می شدیم. سخت ترین عملیات همین آزادسازی شهر دوئیجی عراق بود که تعداد زیادی شهید داشتیم. مسئول اطلاعات عملیات و مخابرات بودم و از سه گردان که عازم نبرد شدیم فقط پنج نفر بازگشتیم چون همه مجروح یا شهید شدند اما عراق وقتی پیشرفت خوب نیروهای ما را دید به حمله شیمیایی رو آورد.
دستور برگشت
نبردی نابرابر که در هر متر شهید دادیم. در عملیات کربلای چهار شیمیایی شدم و برای درمان به پایگاه امیدیه انتقال یافتم، فرمانده لشکر، شهید ناصری بود که گفت دوباره به خط مقدم برگردم چون مسئول اطلاعات و مخابرات بودم و عملیات کربلای پنج و آزادسازی شهر دوئیجی ادامه و عراق از چند جهت بر ما تسلط داشت. وی ادامه می دهد: از هر طرف به ما حمله می شد دکل بی سیم بالای سنگر نصب بود و دشمن از هر طرف آتش می ریخت. بعد از یک ساعت بالگردهایشان با پرواز در ارتفاع پایین سراغمان آمد آن قدر که چهره خلبان دیده می شد و با پرتاب راکت، پاهایم آسیب دید که یکی له شد و دیگری آویزان بود. کتفم نیز صدمه دید و با بالگرد به تهران منتقل شدم و 37 عمل روی پاها و کتفم انجام شد. پدر و برادرم یک هفته بعد از عمل برای دیدنم آمدند چون آن ها هم همراه پسر عمه و دایی ام در جبهه بودند، البته با دیدن وضعیت من واکنشی نشان ندادند چون از قبل با موضوع کنار آمده بودند. حتی مادرم که آمد گفت خدا قبول کند چون وظیفه ات را انجام دادی.
دلیل حضور در جبهه
قنبری، عقیده اش را مهم ترین دلیل برای رفتن به جبهه بیان می کند و ادامه می دهد: وقتی نماز خواندن بر پسر جوان واجب است دفاع هم تکلیف است. جوانان آن زمان تفکر بالایی داشتند و من که از بچه های پایگاه بسیج محله بودم با همین فکر در 14 سالگی عازم جبهه شدم. او، معتقد است وقتی آدم به آرمان هایش پایبند باشد از جنگ و دفاع از آن پا نمی کشد حتی اگر پاها و جانش را از دست بدهد و این شد که پاهایش را در خاک عراق از دست داد و درست 10 سال قبل به همان محل رفت. وی تاکید می کند: نرفته بودیم که برگردیم، رفتیم که بی سر برگردیم، می دانستیم اسیر یا شهید می شویم یا بی سر و بی دست بر می گردیم و آماده این لحظه ها بودیم. همرزمانم همه شهید، جانباز یا شیمیایی شدند و هر یک به راهی رفتند اما وظیفه ما دفاع بود.
با این که پاهایش را از دست داده بود بیکار ننشست. او، می افزاید: به دلیل طول کشیدن مداوا، دو سال پس از بازگشت از جبهه سراغ درس و ادامه تحصیل رفتم و سپس وارد کارهای اجتماعی شدم، با همان وضعیت به ورزش رو آوردم و حتی برای مسابقات کشوری تلاش کردم. از کار هم غافل نشدم، یک نانوایی دایر و آن را مدیریت کردم و با چند جانباز دیگر کارخانه تولید ماکارونی راه اندازی کردیم، شرکت چند منظوره جانبازان را تاسیس کردیم که حالا شن شویی و پمپ بنزین دارد و با این وجود در اوقات بیکاری ام به کشاورزی و باغداری رو آوردم. سال ها از آن زمان گذشته است و سه فرزند دارد، مهم ترین حامی و پشتیبان خود را همسرش می داند که در همه سختی ها همراهش بوده است، مشکلات نداشتن پا و راه رفتن با ویلچر و پاهای مصنوعی و نتایج شیمیایی شدن که هر سال چند بار او را راهی بیمارستان می کند از دیابت گرفته تا ریه ای که حساس است. قدردان همسرش است که روزهای جوانی تا میان سالی، جور او را کشیده است و مشکلات جسمی و سلامتی به دلیل انجام آن همه کارهای سنگین، جا به جایی ویلچر و ... او گریبانگیرش شده است و حالا او هم از دیسک، درد مچ دست ها و ... رنج می برد اما همیشه غمخوار او بوده است تا خاطرات و نتایج روزهای جنگ برایش تلخ نباشد، حالا همسرش نیاز به پرستار دارد در حالی که باید پرستار دایمی همسر جانبازش باشد.
جنگ خوب تعریف نشد
هر چند که غمگین می شود از این که جنگ خوب تعریف نشده است و خیلی ها از او می پرسند چرا جنگ شد و چرا به جبهه رفتی ولی با این وجود تاکید می کند: خدا نکند که جنگی پیش آید اما باز هم اگر جنگ شود در میدان خواهم بود چون تجربه و تخصص دارم و با پاهای مصنوعی هم می روم. از همرزمانش مانند شهید کاوه، ناصری، الهیار جابری، سردار قالیباف، بختیاری و خیلی های دیگر و حدود 300 دوست جانبازش یاد می کند و متاثر می شود که مشکلات جانبازان در جامعه زیاد است، از دیده نشدن در امکانات و خدمات شهری و برون شهری تا بی توجهی برخی مسئولان. این جانباز دوران دفاع مقدس، ادامه می دهد: امکان تردد در خیلی از اداره ها و بانک ها، مناسب سازی، محل پارک خودرو، حتی اتوبوس های ویژه و برخوردار از بالابر و ... برای جانبازان دیده نشده است و بسیاری از امکانات و سهم آدم های عادی را از جامعه ندارند. وی، می گوید: بعد از سال ها هنوز مشکلات درمانی جانبازان رفع نشده است و بعد از شش ماه، پرداخت هزینه های بیمه، برگشت نمی کند در حالی که درمان آن ها مداوم است و جانبازان شیمیایی بعد از چند سال دچار مشکلات گوارشی، قندی، ریوی و ... و در سال چند بار بستری می شوند اما غیر از خانواده و بستگان نزدیک، هیچ کسی متوجه نمی شود یعنی این که در جامعه تنها مانده اند.
پشیمان نیستم
او به مشکل جانبازان بالای 70 درصد و شاغل اشاره می کند که بعد از سال ها و با بیماری و سختی بازنشسته نمی شوند. وی، می گوید: جانبازان برای انقلاب و تکلیف الهی عازم جنگ شدند و هیچ توقعی ندارند اما خانواده و همسر دارند که باید نیازمندی ها و مشکلات شان برطرف شود اما کسی سراغ آن ها نمی رود و صدای آن ها را نمیشنود. او هم مشکلات اجتماعی مانند بیکاری، اشتغال جوانان و ازدواج آن ها را مهم می داند و میگوید: جانبازان هم با این مسائل مواجه هستند، کاش برای همه اقشار جامعه تدبیر شود. وی، تاکید میکند: فرزندانش مشکلی با جانبازی او ندارند اما با این که ازدواج کرده و پدر و مادر شده اند هنوز ناراحت می شوند که پدرشان نتوانست آن ها را بغل کند و راه ببرد هر چند که سال های اول، فشارهای عصبی و تحمل مشکلات خیلی سخت تر بود. وی، با این وجود تصریح می کند: هیچ گاه به دلیل از دست دادن پاهایم پشیمان نشدم و نمی شوم و تا آخر عمر پای انقلاب و آرمان های آن هستم، آن زمان رفتم که سر بدهم اما پاهایم را از دست دادم.