قاسمی
معلمی جوان و 27 ساله بود که همراه برخی دانش آموزانش راهی جبهه شد و سال 60 در دارخوین به اسارت در آمد. به خاطر دارد که 8 سال و 8 ماه و 21 روز مهمان عراق بود، مهمان زندان و اردوگاه هایی که برای سید «حسین علوی» طعم تلخ اسارت می داد. معلمی اهل بشرویه که با دوستش در زندان عراق، تدریس را ادامه داد. آن زمان بسیاری از زندانیان سواد نداشتند و این شد که با نوشتن روی زمین یا با خمیر نان، حروف الفبا را به آن ها می آموخت اما کارش به این جا ختم نشد. او می گوید: اسارت آن قدر طول کشید که نهج البلاغه را یاد گرفتم، شب ها درس می خواندم و روز بعد به بقیه یاد می دادم. روزهای زندان سخت بود و تا کسی اسیر نشود نمی داند اسارت چیست. خودمان هم نمی دانستیم و فکر می کردیم کم کم آزاد می شویم اما سه هزار و 186 شب در عراق بودم، یعنی سه برابر هزار و یک شب شهرزاد. اما آن ها با درس و آموختن خود را سرگرم می کردند تا کمتر اذیت شوند هر چند که آموزش و کار فرهنگی ممنوع بود اما علوی «صرف» و «نهج البلاغه» را به شیوه گوش کردن از حجت الاسلام ابوترابی یاد گرفت. نهج البلاغه ای از صلیب سرخ درخواست می کردند اما از ترس نگهبانان زندان، یک نسخه از آن را می نوشتند و کف زندان پنهان می کردند، نهج البلاغه را با کارتن، جلد می کردند و لای کتاب های دم دستی می گذاشتند که زندانبان ها به آن توجهی نداشتند تا به آن شک نکنند. او اسم روش یاد گرفتن نهج البلاغه را «سر تراشی» گذاشته بود و توضیح می دهد: یعنی تا زمانی که به دست استاد نگاه کنی چیزی یاد نمی گیری بنابراین باید تراش را در دست بگیری و کار کنی، من هم با دقت گوش و تکرار می کردم، شب ها نهج البلاغه را از حجت الاسلام ابوترابی می شنیدم و با دقت به حافظه می سپردم تا فردا پس از باز شدن در آسایشگاه ها به دیگران یاد بدهم و قرآن، عربی، فرانسه و انگلیسی را نیز گروهی به هم یاد می دادیم.
کاغذ و قلم ممنوع
درس خواندن چندان آسان نبود، نگه داشتن قلم و کاغذ ممنوع بود. او می گوید: از کاغذ سیگار سربازان عراقی و نسخه های دکتر، برای نوشتن استفاده می کردیم، صلیب سرخ هر دو ماه یک خودکار به گروه می داد که با آمپول، جوهر آن را می کشیدیم و خودکار خالی را تحویل عراقی ها می دادیم. تحمل چهار دیواری زندان در عراق؛ به اندازه کافی سخت بود اما چاره ای نداشتیم تا آن جا که آن هایی که کاری یاد نداشتند از سنگ های کف زندان اشیای تزیینی مانند شمع، گل و پروانه می ساختند یا با هسته خرما تسبیح درست می کردند. وی می گوید: حجت الاسلام ابوترابی که قبل از انقلاب سابقه زندان رفتن داشت به همه توصیه می کرد هیچ کسی بیکار نماند، باید هر فرد به دیگری چیزی یاد بدهد وگرنه افسرده و روانی می شود در غیر این صورت بقیه هم آرامش روحی و روانی ندارند. علوی، می گوید: از صبح تا شب در خفا آموزش می دادیم اما وقتی نگهبان می آمد خود را به خواب می زدیم و خر و پف می کردیم. کارها و برنامه های فرهنگی همچنان پنهانی انجام می شد حتی تئاتر و گروه سرود. با همه سختی ها ناامید نمی شدیم و تصور نمی کردیم بر نمی گردیم، اما برخی می گفتند از بازگشت به ایران خبری نیست ولی چاره ای نداشتیم و باید با امید سپری می کردیم.او هنوز به خاطر دارد که با حمله و عملیات رزمنده های ما، سخت گیری ها و شلاق، بیشتر و جیره غذایی، کمتر می شد. نظمی در کار نبود، یک سال سه دست لباس تحویل زندانیان می شد و یک بار به مدت سه سال، یک دست لباس به ما می دادند تا آن جا که لباس ها تکه تکه می شد و چاره ای جز ترمیم و وصل کردن آن با نخ نداشتیم.
پس از بازگشت
او می گوید: بالاخره نوبت آزادی رسید، پس از ورود به مرز و گذراندن قرنطینه بعد از 9 سال دوری از وطن، زیارت بارگاه امام رضا (ع) نصیب ما شد، لحظه های توصیف نشدنی پس از سال ها حسرت و انتظار، زمانی که با همسرم تماس گرفتم سخت بود، بعد از سال ها شنیدن صدای شریک و غمخواری که به تنهایی سه فرزندم را بزرگ کرده بود. وقتی صدایم را شنید غش کرد، فرزندانم هم شوکه شدند، فرزندی که او را ندیده بودم و بعد از اسارتم به دنیا آمده و کلاس سوم ابتدایی بود و دو فرزندم یک و سه ساله زمان جبهه رفتنم به نوجوانی رسیده بودند.علوی، با یادآوری خاطرات آن روزها ناراحت می شود و تاکید می کند: برای استقلال کشور خیلی زحمت کشیده شده است و شهدا و اسیرانی برای دفاع رفتند که حتی جنازه شان بازنگشت، فرزندانی بی سرپرست شدند، داغ شکنجه ها بر دل آزادگان ماندگار شد پس سزاوار نیست که در حق اسلام و میهن کوتاهی شود. او می گوید: باید در حفظ نظام و اسلام دقت کرد، ارزش ها قدری به سستی گراییده است در حالی که عده زیادی شهید یا اسیر شدند تا کشور از دست نرود.
استقبال با چوب و چماق
آزاده سرفراز طبسی هم که هفت سال اسارت را تجربه کرده است از روزهایی می گوید که جوانی 21 ساله بود و پس از دو سال سربازی در منطقه جنگی، دوباره از طریق بسیج، به جبهه اعزام و دو ماه بعد در هورالهویزه اسیر شد. از همان لحظه های اولیه برخوردهای تند بعثی ها را شاهد و انگار خرابه های شام در القرنه بود وقتی با سنگ، چوب و چماق از اسرا استقبال می کردند و با سر و صورت مجروح و خونین به بصره می رسیدند. ورود به آسایشگاه هم همین طور بود؛ زندانبان ها دو طرف ایستاده بودند و با کابل و چوب، کتک می زدند. شش ماه اول خیلی سخت می گذشت تا آن جا که به گفته «محمد حسین اولیایی» برخی آرزوی مرگ می کردند اما چون همه هم فکر و با هم اسیر شده بودند فضای فرهنگی و همدلی بین شان حاکم بود هر چند که افرادی سست اراده و بی ایمان، نیز خود را بین اسیران جا زده بودند که برپایی نماز جماعت یا شغل و عنوان اسرا را اطلاع می دادند و فردا دوباره بساط اذیت و آزار مهیا بود.
اوضاع اردوگاه
او می گوید: محرم که می شد غم دنیا مهمان دل اسیران بود حتی ورزش و مسابقه را تعطیل می کردیم اما عراقی ها حساس بودند و می ترسیدند که مبادا شورش کنیم برای همین بعد از چند سال تجربه اندوزی، چند روز قبل از عزاداری های محرم، به بهانه جلوگیری از بیماری به همه آمپول می زدند تا دچار تب و بی حالی شویم و نتوانیم عزاداری کنیم. زندان دو نوبت غذا داشت، صبحانه شوربا (عدس و آب) و ناهار، اما کم کم با درایت بچه ها زندانبان ها متقاعد شدند تا بخشی از ناهار کم شود و مقداری برای شام بماند. با همه سخت گیری ها، از برنامه ها و مراسم مذهبی خود غفلت نمی کردیم.روزهای سخت با سرگرمی های مختلف می گذشت، زندان را تبدیل به کارگاه و جوراب های نخی را دوباره باز می کردیم، نخ ها را می تابیدیم، عراقی ها اوایل حساس بودند اما وقتی متوجه شدند زندان، کارگاهی شده است که با این نخ ها گیوه و رویه کفش برای دمپایی های پاره پلاستیکی درست می شود بی خیال شدند ولی برای مسائل عبادی سخت گیر بودند، آن قدر شکنجه ها را ادامه دادند تا بالاخره با نماز خواندن اسیران کنار آمدند. به گفته وی، پیش زمینه فرهنگی و عقیدتی در حفظ روحیه تاثیر بسیاری داشت، فضای جبهه پر از معنویت بود، دشمن برای تخریب روحیه، اسرا را وادار به دیدن فیلم های زشت و سخیف می کرد در حالی که ضمن تظاهر به نگاه کردن به توصیه روحانیت، ذکر و صلوات می گفتیم. او ادامه می دهد: دو سال پس از آتش بس، به سختی گذشت اما پس از آن همه چیز عوض شد. با ورود به ایران احساس می کردم همه ایرانی ها خانواده ام هستند هر جا می رسیدیم مردم سنگ تمام می گذاشتند در کنار لذت حضور در کشور، دیدن مادرانی که با عکس فرزندشان سراغمان می آمدند و از احوال آن ها می پرسیدند عذابمان می داد. حتی اگر دوران اسارت ادامه می یافت باز هم تحمل می کردیم، شاید از نظر جسمی ضعیف تر می شدیم اما روحیه مان را از دست نمی دادیم، البته این احتمال بود که چند نفری اراده خود را از دست بدهند اما اسرا یک دست و در اعتقادات، قوی بودند و این شد که سال ها اسارت با سختی های بسیار نتوانست ما را از آرمان و انقلاب شان دلسرد کند، آن قدر صبر و امید پیشه کردیم تا راه بازگشت، هموار شد.