قاسمی
کمتر از حضورشان چه در صحنه جنگ و چه در پشت آن سخن به میان می آید. آن موقع حضورشان در صحنه های مختلف دفاع مقدس، برای خیلی ها قابل تصور نبود اما آن ها نه تنها همسران و فرزندان خود را راهی میدان مبارزه می کردند بلکه هر آن چه از دستشان برای کمک به رزمندگان بر می آمد انجام می دادند. صحبت از شیر زنان و گنجینه هایی از دوران دفاع مقدس است که همپای مردان و فرزندان این وطن، سنگرداری کردند.
در آن سالها 160 بانوی استان بیشتر از دیگر بانوان پای کار بودند. سیده «زهرا حسینی» امدادگری از بیرجند بود که عازم مناطق جنگی و در بیمارستان اهواز مشغول پرستاری از مجروحان شد. او می گوید : علاقه به جبهه و تلاش برای درمان مجروحان او را راهی مناطق جنگی کرد هر چند که ابتدا خانواده مانع، اما به دلیل آشنایی با امدادگری، بالاخره راضی شدند و امدادگری را در بیمارستان جندی شاپور اهواز آغاز کردم اگر چه آن جا خط مقدم نبود اما زیرآتش قرار داشت. با این که در بیرجند و دور از مناطق جنگی زندگی کرده بودم اما از دیدن زخم مجروحان هراسی نداشتم البته شرایط منطقه جنگی مانند آژیرها، منور، ترکش ، خمپاره و ... برایم تازگی داشت. وی ادامه می دهد: این شرایط قابل تحمل بود اما دیدن شهادت رزمندگان جوان روی تخت بیمارستان یا شهادت دسته جمعی اعضای یک خانواده سخت بود و غصه می خوردم اما کمک به مجروحان جنگ، خوشحالم می کرد. صحنه شهادت جوانی روی برانکارد را هیچ وقت فراموش نمی کنم و از تلخ ترین خاطراتم است. این جوان با تنی زخمی و برای چند لحظه از جا بلند شد. صدای یا مهدی (عج) او در اتاق پیچید اما سرجایش افتاد، فکر کردم نیاز به کمک دارد، برانکارد برزنتی غرق خون بود، دکتر را خبر و او را بلند کردم اما شهید شده بود.
پشیمانی از ماندن نبود
این بانوی امدادگر دوران دفاع مقدس، تاکید می کند: با فکر کردن به اهداف رزمندگان، انگیزه ای برای برگشتن به خانه نبود و پشیمان هم نبودیم گاهی 24 ساعت نمی خوابیدیم چون با دیدن مجروحان، دلمان راضی به استراحت نمی شد و درد کشیدن و شهادت رزمندگان، اعصاب ما را به هم می ریخت. هر یک از مجروحان وضعیتی داشتند یکی دست نداشت و دیگری پا، اما همه تابع نظم بودند بسیجی ها حتی در درمان هم فداکاری می کردند اگر دو سرم داشتند فقط یکی را می زدند تا برای مجروح دیگری هم دارو بماند. او هنوز خاطرات آن روزها را به خوبی به یاد دارد در ذهنش، شیرینی دیدار دو برادر در رادیولوژی را مرور می کند که پس از شنیدن صدای یکی، برادر دیگر سر بلند کرد و او را در همان بخش و در حالت مجروح دید. تصویر این لحظه قشنگ و خاطره بودن در کنار بزرگ مردانی چون شمخانی، آهنگران و ... هنوز هم برایش شیرین است.
حسینی می گوید: یادم می آید شهید حسن عملدار از بیرجند را به بیمارستان اهواز آوردند و هر چند برایش امدادگری نکردم اما او و بعضی بیرجندی های دیگر در زمان جنگ را درست به یاد دارم و چند نفری که هنوز در شهر، آن ها را می بینم و با گذشت سال ها از جنگ، از اهواز و بیمارستان صحبت می کنم. آن روزها دشمن از اهواز دور بود و ما قبل از شهر مستقر بودیم اما گاهی که شهر را می زدند با دیدن رشادت رزمندگان، برای ماندن در بیمارستان مصمم تر می شدم و ترس، دیگر معنی نداشت چون باید استقامت می کردیم. به گفته وی آن زمان کسی باور نمی کرد زنان هم به مناطق جنگی و جبهه بروند اما او و دیگر امدادگران اگر چه محدود و کوتاه در بیمارستان مناطق جنگی خدمت کردند. می گوید: درآزمون های استخدامی وقتی از رزمنده بودن پدر یا برادرم می پرسیدند می گفتم خودم رزمنده ام اما باور نمی کردند که بانویی به جبهه رفته باشد هر چند آن زمان در شهری دور مانند بیرجند، حضور زنان در جبهه، عجیب بود.
وقتی خبر شهادت می دادیم
«معصومه نادرپور» دیگر بانوی فعال زمان جنگ در پشتیبانی و اطلاع رسانی به خانواده شهدا و جانبازان بود. می گوید: برای سرکشی و احوال پرسی از خانواده رزمندگان می رفتیم و خبر شهادت رزمنده را هم می بردیم. تیم ما شامل دو خانم و دو آقا بود که به این کار معروف و شناخته شده بودیم تا آن جا که بسیاری از همسران و خانواده های رزمندگان ما را می شناختند و می گفتند هر وقت از کوچه می گذشتید یا دنبال نشانی بودید تصور می کردیم خبر شهادت آورده اید. به گفته وی اعلام خبر شهادت، چندان راحت نبود و در واقع از سخت ترین کارها بود زیرا باید منتظر عکس العمل های متفاوت خانواده شهیدی می شدیم که پس از ماه ها دوری یا بی خبری، منتظر بازگشت فرزند یا مرد خانه بودند. بعضی با دیدن جو موجود، انگار از قبل آمادگی شنیدن خبر شهادت رزمنده شان را داشتند و برخی حتی همان روزها خواب دیده بودند و وقتی خبر شهید شدن عزیزشان را می شنیدند با آرامش و صبوری عجیبی برخورد می کردند. شاید حدود 20 دقیقه زمینه سازی طول می کشید. برادران تیم می گفتند رزمنده شما مجروح شده و در بیمارستان بستری است تا آماده پذیرش شرایط سخت تر شوند اما برخی خانواده ها انگار از قبل آماده و این روزها را پیش بینی کرده بودند که می گفتند می دانند که رزمنده شان شهید شده است یا خواب او را دیده اند، سخت معتقد بودند عزیزشان به آرزویش رسیده و زمینه شفاعت آن ها را فراهم کرده است. این بانو ادامه می دهد: در هر جلسه اعلام خبر شهادت، نگرانی من و همراهانم ادامه داشت و این کار هیچ وقت برای ما عادی نشد. یادم هست خانواده ای فقط یک پسر داشتند و نگران برخوردشان با موضوع بودم اما با آرامش برخورد کردند. در این میان خبر فراق برای خیلی ها سخت بود و گاه تا زمانی که وسایل شهید را نمی دیدند شهادت رزمنده شان را باور نمی کردند. با وجود این هیچ خاطره تلخی از دادن خبر شهادت ندارد و در میان 30 خانواده ای که خودش از شهید شدن رزمنده شان خبر داده، جز صبوری و آرامش ندیده حتی حالا که سال ها از جنگ گذشته است از آن روزها یاد می کنند اما هیچ وقت نمی گویند از او رنجیده اند.
وی ادامه می دهد: من هم مثل بقیه خانواده ها آمادگی داشتم چون گاهی همسرم تا چند ماه از جبهه نمی آمد، به تلفن هم دسترسی نداشت و ما را قانع می کرد که درست نیست از جنگ و رزم با دشمن، باز بماند و برای دیدار ما بیاید البته گاهی در ذهنم به شهادت او فکر می کردم اما او را به خدا می سپردم.