دل خوشی ام این که گاه خواب ببینم
منظره ای غرق آفتاب ببینم
کاش که رویایم از بهار بگوید
با دل من حرفی از قرار بگوید
کاش که خوابم غروب کوفه نباشد
هدیه باران به جز شکوفه نباشد
کاش مسافر ز راه بسته نگوید
همسفرم از پر شکسته نگوید
باز که کابوس بود؛ دلهره دارم
حسرت خورشید پشت پنجره دارم
منتظرم تا هوای ساده بیاید
مرد مسافر، به متن جاده بیاید
روی خط شانه هام پَر بنویسد
دکتر من نسخه سفر بنویسد
طرح سفر در تنم زبانه بگیرد
خانه سرد مرا نشانه بگیرد
باید از این ارتفاع آه بیفتم
کاش همین ثانیه به راه بیفتم
راه می افتم و هست در چمدانم
دار و ندار من از تمام جهانم
آمدم از خانه، از هراس، لبالب
با چمدانی از التماس لبالب
با چمدانی که غیر گریه در او نیست
در چمدان لحظه ای بدون وضو نیست ...
اثر بابک دولتی
برگرفته از کتاب سلام خواهر باران