من بچه شاد و بازیگوشی هستم، اما بعضی وقتها ناراحت و غمگین میشم، مثلاً وقتی یک نقاشی میکشم اما خوشگل نمیشه، یا وقتی که بابا دیر از سرِ کار میاد و من دلم براش تنگ میشه، حتی وقتی تیم فوتبال مورد علاقهام میبازه.
وقتی غمگین هستم حوصله ندارم با کسی حرف بزنم، یک وقتهایی نمیتونم به بقیه توضیح بدم چرا ناراحتم. این جور وقتها احساس میکنم شبیه یک بادکنک بدون باد یا یک بستنی وارفته شدم.
اما غمگین بودن من زیاد طول نمیکشه، چون زود دست بهکار میشم، یک نقاشی بهتر میکشم و حالم خوب میشه، یا منتظر میمونم تا بابا از سرکار بیاد و بپرم بغلش و ناراحتیم تموم بشه. تازه میدونم تیم مورد علاقهام هم با تلاش بیشتر میتونه دفعه بعد برنده باشه. اما اگه بازم حالم خوب نشد با مامان یا بابام درد دل میکنم یا با خواهر و برادرم بازی میکنم.
اگه هیچ کدوم نشد یک جشن تولد برای عروسکهام میگیرم تا زودتر ناراحتیم رو فراموش کنم، چون میدونم غم خودش از دل آدم بیرون نمیره. تازه یک وقتهایی ممکنه خودم باعث ناراحتی بقیه بشم. این جور وقتها سعی میکنم سریع برم و از دل اون کسی که ناراحتش کردم دربیارم.