گروه حوادث- راهروی دادگاه پر بود از آدم هایی که می رفتند و می آمدند. یکی در خودش فرو رفته بود و یکی با دیگری بحث می کرد، آن یکی خنده بر لب داشت و دیگری، اشک در چشم. او را هم مانند دیگران دیدم به سن و سالش نمی خورد برای کار خودش راهی دادگاه شده باشد، فکر می کردم یا برای وساطت یا برای مشکل فرزندانش آمده باشد. در کنارش مردی نشسته بود که او هم جوان نبود، هر چند دقیقه با زن صحبت می کرد اما او هیچ چیزی نمی گفت.با صدایی از داخل اتاق، وارد شدند و ساعتی طول کشید تا بیرون بیایند. هنوز مرد صحبت می کرد و زن سکوت اختیار کرده بود. از هم که جدا شدند از خانم خواستم تا از دلیل حضورش برایم بگوید. اول مقاومت می کرد و می گفت که چیزی نیست، خیلی زود تمام می شود اما وقتی اصرار مرا دید لب به سخن باز کرد و از ماجرای طلاق گرفتنش گفت و...
نوزده ساله بودم که احمد به خواستگاری ام آمد. جوانی خوش چهره و خوش سر و زبان که به گفته خودش یک دل، نه صد دل عاشق من شده بود. در یک خانواده ثروتمند بزرگ شده بودم که پدرم مردی بسیار خود رای و در عین حال پولدار بود. می گفت دختر به غریبه نمیدهد و به همین دلیل همه خواهرانم با آشنا و فامیل وصلت کردند اما ماجرای من کمی فرق داشت. احمد از نظر خانواده و به ویژه پدر یک غریبه محسوب میشد و برای همین پدرم حتی در ابتدا به او اجازه خواستگاری هم نداد اما او در تصمیم خود مصمم بود و چند دفعه از من خواستگاری کرد تا بالاخره توانست به هدفش برسد. وقتی که دیدم جوان خوش سیما و رعنایی اینگونه به من ابراز عشق میکند خام شدم و مقابل پدرم قرار گرفتم و گفتم که من هم عاشق احمد هستم و دوست دارم با او ازدواج کنم و آن قدر از احمد حمایت کردم تا بالاخره پدر پذیرفت.او در مقایسه با وضع خانوادگی ما و ثروت پدرم هیچ امتیازی نداشت و از آن جا که پدر هم مخالف این ازدواج بود بدون هیچ حمایت مالی از جانب او زندگی مشترک ما شروع شد. او بسیار شوهر خوبی بود، اگر چه اخلاق بد هم کم نداشت اما تمام فکرش رفاه خانوادهاش بود و دلش میخواست آب در دل من و بچهها تکان نخورد.
من هم تا جایی که می توانستم در زندگی پا به پای او قدم بر می داشتم و سعی می کردم خانوادهای در صلح و آرامش را شکل بدهم و به همه میگفتم که او بهترین مرد و مهربانترین پدر است. زندگی ما در حال سپری شدن بود تا اینکه پدرم به رحمت خدا رفت و ارثیه زیادی برای ما بر جا ماند. من همه ارث خود را به احمد دادم و به او گفتم تا سرمایه کار و زندگی کند و چون تجربه کافی هم داشت روز به روز بر میزان دارایی و ثروت او افزوده میشد. همه این کار مرا مورد نکوهش قرار میدادند اما به او ایمان کامل داشتم. او هم پول و سودی را که از این طریق به دست میآورد خانه، خودرو یا مغازه میخرید و آن را به نام من میکرد و اینگونه بود که پز او را به همه میدادم و همه حسرت رابطه من و احمد را میخوردند. سالها سپری شد و پسر و دخترانم بزرگ شدند و ازدواج کردند و ما تنها شدیم. من سرگرم نوههایم بودم و او هم به کار و تجارت مشغول بود اما نمی دانم چه پیش آمد که با گذشت یکی دو سال رفتار احمد تغییر کرد.
سرحال و سر زنده شده بود و درست مانند جوانهای 20 ساله برای خودش برو بیایی داشت و دیگر احمد سابق نبود.آن قدر حرفها از گوشه و کنار شنیدم که کمکم به شک افتادم و برای همین تصمیم گرفتم احمد را تعقیب کنم. روز اول و دوم هیچ خبر خاصی نبود و روز سوم داشتم به این نتیجه می رسیدم که شوهرم هیچ گناهی مرتکب نشده است و بیخود تحت تاثیر حرف مردم قرار گرفتهام اما در آخرین لحظه و زمانی که او مسیر خودرو را تغییر داد متعجب شدم چون به سمت خانه مان نرفت و در نهایت جلوی خانهای آشنا پارک کرد و داخل آن خانه رفت. برایم غیر قابل باور و تصور بود. با گذشت زمان کمی، همه چیز لو رفت، احمد یک زن را به عقد موقت خود درآورده بود. خبر سریع در میان فامیل و دوست و آشنا پیچید و خانواده ما در چشم به هم زدنی از هم پاشید.حالا او پشیمان از کار خود اصرار دارد که از اشتباهش بگذرم و چشمپوشی کنم اما من تصمیم خود را گرفته ام و می خواهم جدا شوم و همه چیز را از او بگیرم. در زندگی هیچ چیزی برایش کم نگذاشتم و حتی مقابل پدرم ایستادم اما او سر پیری به معرکه گیری افتاد و زندگی ما را خراب کرد.