بعد از چند ماه آشنایی و سپس نامزدی، فکر میکردم کاملا حامد را شناختهام. از لحاظ احساسی آن قدر به او نزدیک شده بودم که غم و شادیاش را حس میکردم.
راضی و خوشحال بودم که پس از یک تجربه تلخ نامزدی حالا توانستهام مرد مورد علاقهام را پیدا کنم. نامزد اولم را از سالها پیش میشناختم.
وقتی هنوز نوجوان بود، خانوادهاش به محله ما آمدند و در حد یک همسایه میشنیدم که برای او چه پیش میآید و چه میکند. سالها بعد وقتی به خواستگاری ام آمد، مطمئن بودم که او را میشناسم و مشکلی پیش نمیآید، ولی بعد از نامزدی چیزهایی از او دیدم که هیچ وقت در همسایگی ندیده بودم.
خصوصیات اخلاقی او و توقعاتش برایم قابل قبول نبود. وقتی فقط پسر همسایه ما بود خیلی بیشتر به من احترام میگذاشت، اما از موقعی که نامزد شدیم به خودش اجازه میداد هر طور که دلش میخواهد با من حرف بزند و رفتارش مثل یک بالادست با زیردست بود و از سویی هم توقعات، خواستهها و انتظاراتش آدم را کلافه میکرد و همین ویژگی ها باعث شد راه ما از هم جدا شود.
کمی بعد از این جدایی با کامران آشنا شدم. با هم همکار بودیم. برای اینکه تجربه تلخ گذشته دوباره اتفاق نیفتد تصمیم گرفتم این بار خواستگارم را حسابی زیر نظر بگیرم و بعد جواب بدهم و او از تمام محکها سربلند بیرون آمد. او واقعا باتجربه بود و میدانست با من چگونه رفتار کند تا اعتمادم جلب شود به طوری که بعد از چند ماه انگار سالها بود که یکدیگر را میشناختیم و همین شناخت به من اجازه میداد تا بیشتر و بیشتر به سمت آینده مشترک با کامران حرکت کنم.
بنابراین به خواستگاری او پاسخ مثبت و رضایت دادم تا با او همراه و همسفر زندگی باشم. فکر میکردم خیلی خوب او را میشناسم. وقتی نامزد شدیم هم همین احساس را داشتم. او بیشک بهترین همکار من بود و حالا میخواستم که همسرم باشد.
کمی بعد از نامزدی عقد کردیم. برخی از آن هایی هم که در مراسم ما شرکت داشتند خوشحال به نظر نمیرسیدند و انگار فقط برای رفع تکلیف آمده بودند.
بودن در کنار کامران مغرورم کرده بود و به تمام دخترهای فامیل فخر میفروختم حتی در نگاه همکارانم میدیدم که چطور به حال و روز من غبطه میخورند.
بیشک من خیلی خوشبخت بودم. مدتی گذشت تا اینکه من از شرکت استعفا دادم و زندگی زیر یک سقف را شروع کردیم. تا آن موقع همه چیزعالی بود، اما وقتی زندگی مشترکمان را شروع کردیم، کارهایی از کامران دیدم که تا آن موقع بیسابقه بود وحتی تصورش را هم نمی کردم. انگار در تمام این مدت به شدت خودش و رفتارش را کنترل کرده بود ولی بعد از ازدواج چهره واقعی او را دیدم. فکر میکردم خیلی خوب او را شناختهام ولی او آدم دیگری شده بود. آدمی که هرگز نمیشناختمش.
کارش از سختگیری گذشت و به شدت کنترلم میکرد. مدام مرا متهم میکرد که دروغ میگویم. وادارم میکرد که به همه مقدسات قسم بخورم تا حرفهایم را باور کند.
در کنار این، رفتار مرموزی داشت و بعضی شبها دیر به خانه میآمد و اگر از او میپرسیدم کجا بوده اوقات تلخی میکرد، در حالی که خودش به من اعتماد نداشت و این بیاعتمادی در حالی بود که هرگز خطایی از من سر نزده بود. از این همه کنترل و سختگیری جانم به لبم رسیده بود. به خاطر حرکاتش با تمام دوستانم قطع رابطه کردم و حتی در فامیل فقط آن هایی را میدیدم که او تایید کرده بود. باور این واقعیت برایم مشکل بود. چرا او این همه تغییر کرده بود؟
حتما کاسهای زیر نیمکاسه بود. یک حس ناشناخته به من میگفت که این همه سختگیری قطعا ریشه در موضوعی دارد که او هیچ وقت از آن حرفی نزده بود. این کنجکاوی زنانه با کمی حوصله دست به دست هم داد و تصمیم گرفتم کاری انجام دهم. برای همین از انباری شروع کردم و بارها از خودم پرسیده بودم که چه چیزی در آن وجود دارد. حساسیت کامران نسبت به آن شک مرا بیشتر کرده بود. یک روز که میدانستم وسط روز به منزل نمیآید قفل انباری را شکستم و سراغ کارتنهایی رفتم که حسابی بسته بندی شده بود. اولین کارتن را که باز کردم با چند آلبوم روی وسایل مواجه شدم. هیجانزده شروع به ورق زدن یکی از آلبومها کردم. کامران را جوان و لاغرتر از حالا با چهرهای کودکانه در لباس دامادی و کنار عروسی جوان و زیبا دیدم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم.
یعنی او قبلا ازدواج کرده بود؟ بقیه برگهای آلبوم مستنداتی در خود داشت از یک زندگی شیرین و ازدواجی در جوانی، چیزی که من هرگز در موردش نمیدانستم. آن قدر ناراحت شدم که دیگر نتوانستم منطقی رفتار کنم، حتی نتوانستم صبر کنم تا شب شود و کامران به منزل بیاید. تلفن را برداشتم و هرچه از دهانم درآمد به او گفتم اما باز هم دلم آرام نگرفت. داشتم میسوختم از این همه دروغ و پنهانکاری. برای همین خودم را به محل کار کامران رساندم و هر چه توانستم سرش داد کشیدم و تحقیرش کردم. هرچه بد و بی راه بلد بودم به او گفتم. همه همکاران جمع شده بودند و خیره و با چشم های از حدقه درآمده نگاهمان می کردند. در این میان کامران بود که سر بلند نکرد و بی آن که چیزی بگوید از شرکت بیرون رفت.
وقتی به خانه برگشتم انگار در و دیوار خانه مرا می خورد. وسایلم را جمع کردم و به منزل پدرم رفتم. بیمعطلی همه افراد خانه را در جریان گذاشتم حتی برای اینکه حرفم را باور کنند، عکسهایی را که با خودم آورده بودم نشان دادم. در یک نصفه روز هر چند آبرویی برای کامران نگذاشتم ولی آتش این حسادت نسبت به زنی که کنارش بود در درونم کم نمیشد. نقشه های بزرگی برای کامران کشیده بودم تا به محض آفتابی شدن روی سرش خراب شود. اشک میریختم و به ویرانههای کاخ خوشبختیام نگاه میکردم. من فهمیدم همسر دوم کامران هستم و بی آن که بدانم همان وقت تصمیم گرفتم از او جدا شوم.
وقتی کامران با یک دسته گل به منزل پدرم آمد تا مرا که به خیال خودش قهر کرده بودم به خانه برگرداند با خشم خانوادهام روبهرو شد و تنها حرفی که زد گفت افسانه، تو در یک نصفه روز مرا نابود کردی و... کامران آن شب رفت و بعد از مدتی ما از هم جدا شدیم و آن موقع بود که فهمیدم شناخت آدمها کار سختی است. او در حالی به من سخت میگرفت که کارهای زیادی برای پنهان کردن داشت.